#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_95
- اونوقت فکر می کنی من پولشو دارم؟!
مسعود – اونش مهم نیست.
- ببین، می دونم خیلی نگرانی ولی من زیاد نمی تونم با سگ و اینجور چیزا کنار بیام.بعدم فکر می کنم چون کل ِ شبو داشتی به من نگاه می کردی یه خرده خسته شدی...یه کم بخواب، بعدا در مورد این موضوع تصمیم می گیریم.
مسعود – نه، من خوابم نمیاد، فکرم مشغوله.بیا الان در موردش تصمیم بگیریم.
- باشه...باشه.پس بذار اول من برم یه آب به دست و صورتم بزنم، بعد برمی گردم در موردش حرف می زنیم.
مسعود – باشه، برو.
موبایلمو از روی میز برداشتم. بدون اینکه رختخوابم رو جمع کنم از پذیرایی بیرون اومدم و رفتم توی آشپزخونه.کتری رو گذاشتم روی گاز تا یه چایی درست کنم...می خواستم هر جور شده مسعود رو بخوابونم.اگه بیدار می موند جفت مونو دیوونه می کرد.
آبی به صورتم زدم و شماره ی سورن رو گرفتم.خیلی سریع جواب داد...
سورن – چیه؟ چی شد؟!
- مرض! چجوری بهش خبر دادی که این ریختی شده؟!
سورن – به جون ِ مادرم خیلی آروم بهش گفتم...خودمم وسط های کار داشتم پشیمون میشدم! نمی دونی قیافه ش چه شکلی شده بود ... حتی نمی تونی تصور کنی! بعدم گفت می خواد بیاد اونجا...دیگه منم نتونستم کاری بکنم.
- کل ِ شبو بالا سر من بیدار نشسته!
سورن خندید و گفت : عجب آدمیه! ولی خیلی باحاله، ازش خوشم میاد.
- نخند بابا، اصلا می دونی دیشب چی شد؟
romangram.com | @romangram_com