#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_94
- با این حالتی که منو گرفتی دردش داره پدرمو درمیاره!
همین لحظه ولم کرد و گفتم : ببخشید، حواسم نبود.یه ذره از خود به خود شدم.
- یه ذره...!
مسعود – البته یادم نرفته که بهم گفتی "سگ"! هنوزم سر ِ اون قضیه یه کتک ِ جدی بهت بدهکارم! ولی خب، فعلا سعی می کنم فراموشش کنم.
- واقعا لطف می کنی...!
مسعود – یه چند روز بیا بریم خونه ی من.
- نه، ممنون.من اینجا راحت ترم.بعدم اگه بیام پیش تو یا سورن ممکنه برای شما هم بد بشه.
مسعود – پس من میام اینجا.
- اینم یه جورایی مثه همونه.اینجوری هم برای تو بد میشه.
مسعود – پس چی کار کنیم؟
تا اومدم یه جوابی بدم گفت : آهان، فهمیدم! من یه رفیق دارم که تو کارِ سگه.
- یعنی...تجارت سگ؟!
مسعود – آره، تقریبا.بهش میگم دو سه تا سگ برات بیاره.البته نه از این سگ های سوسولی.
romangram.com | @romangram_com