#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_93

از تعجب دیگه نمی دونستم چی بگم! زیر لب آهانی گفتم و یه چند ثانیه سکوت کردم.قطعا سورن قضیه رو به مسعود گفته بود...و مسعود هم به عجیب ترین شکل ممکن عکس العمل نشون داده بود!

- تو دیشب نخوابیدی؟!

مسعود – نه، من تمام شب اینجا نشسته بودم.

- تمام شب داشتی به من نگاه می کردی؟!!

مسعود – آره خب، مراقب بودم!

- دستت درد نکنه...

نگاهی به ساعت دیواری انداختم...نه و نیم صبح بود و من خواب مونده بودم.می دونستم غر زدن به مسعود در مورد اینکه چرا منو برای سر کار رفتن بیدار نکرده فایده ای نداره.کلا نرمال به نظر نمی رسید...جالبه که دستم هم ول نمی کرد!

خیلی نرم بهش گفتم : اگه منو بیدار می کردی برم سر کار خیلی خوب میشد...

مسعود – امروز تعطیله.

- جدی؟!...خب، خیالم راحت شد.

دستمو به طرف خودش کشید و در عرض یه ثانیه هر دو دستشو دورم حلقه کرد.حرکتش به نوعی محبت آمیز بود منتها من داشتم له می شدم! احساس می کردم ریه هام دارن پِرس میشن!

مسعود – چرا زودتر به من نگفتی؟! من باید موضوع به این مهمی رو از زبون سورن بشنوم؟!

- ببخشید...میگم اون کبودی روی دستمو یادته؟!

مسعود – آره.

romangram.com | @romangram_com