#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_92


داروین – فردا می بینمت، خدافظ.

وقتی رفتن توی پذیرایی دیگه صدایی ازشون نشنیدم.هر چی فکر می کردم باز هم به این نتیجه می رسیدم که گرفتن ِ این قاتل غیرممکنه...اگر هم ممکن باشه این دو نفر نمی تونن کاری بکنن! شاید هاموس بتونه...شاید هم نه.فقط امیدوارم یارو ه*و*س نکنه بی خیال من بشه و یکی از اطرافیانمو بگیره.بیاد سراغ خودم خیلی بهتره...

نگاهی به خونه انداختم.ظاهرا هاموس شیشه ی شکسته ی میز رو عوض کرده بود.خونه کاملا مرتب بود.کاری نداشتم که انجام بدم.خیلی هم خسته بودم اما می ترسیدم این افکار چپ اندر قیچی نذارن بخوابم.برای همین تصمیم گرفتم یکی دو تا قرص بخورم و بخوابم.

نمی دونم ساعت چند بود ولی می دونستم صبح شده.احساس می کردم پلک هام به هم چسبیدن! به خاطر قرص هایی که خورده بودم تا صبح بدون وقفه خوابیدم.فکر کنم مدت زیادی بود که طاق باز خوابیده بودم چون گردنم بدجور خسته شده بود.

هنوز چشمامو باز نکرده بودم که حس کردم یه نفر دستمو گرفته.اصلا محکم نگرفته بود ولی من تماس دستشو احساس می کردم.یه آن به خودم اومدم و در حالی که حسابی شوکه شده بودم سر جام نشستم.

به محض نشستن دیدم دستم تو دست مسعود ِ و داره با نگرانی به من نگاه می کنه...اصلا هم توجهی نمی کرد که نزدیک بود من سکته کنم!

به خاطر شوکی که در لحظه ی اول بهم وارد شده بود قلبم داشت از جا کنده میشد.اون یکی دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم : تو کِی اومدی؟!

مسعود که همچنان داشت با چهره ای نگران و مهربون به من نگاه می کرد گفت : دیشب.

خیلی دوست داشتم دست ِ کم یه ذره بهش غرغر کنم ولی قیافه ش یه جوری بود که دلم نمیومد...یه جورایی هم عجیب به نظر می رسید! حس می کردم هیچ وقت تا حالا مسعودو اینجوری ندیدم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بعد...وقتی داشتی میومدی تو، پلیس هایی که بیرونن چیزی بهت نگفتن؟!

مسعود – نه.

- مگه از دیوار نیومدی؟!

مسعود – نه، کلید داشتم...یادم رفت بهت بگم، من از روی کلیدهات یه دونه زدم.اتفاقا به پلیس هایی که توی کوچه بودن هم گفتم حواسشونو حسابی جمع کنن وگرنه کلاهمون میره تو هم!


romangram.com | @romangram_com