#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_9
- نه...اسمم توحیدِ.
- میشه یه کم توضیح بدی مشکل تون چیه؟ و اینکه از کی شروع شده؟...
توحید – والا چی بگم!...من خودمم دقیقا نمی دونم از کی شروع شده! یعنی می دونید من از بچگی یادمه یه اتفاقایی تو خونه مون میفتاد، منتها خیلی جزئی بودن.
- چجور اتفاقایی؟
توحید – مثلا یادمه وقتی بچه بودم و توی خونه تنها می موندم درها بدون عامل خارجی ای به هم می کوبیدن و بسته میشدن.
- این بسته شدن ِ درها جلوی چشم تو اتفاق میفتاد؟
توحید – نه...من فقط صداشو می شنیدم.ولی می دونستم صدای کدوم دره.خونه مون زیاد بزرگ نیست.یا اینکه مثلا تابلوها و ساعت دیواری بی خود و بی جهت از روی دیوار میفتادن.من اون موقع همش خودمو قانع می کردم که اینا اتفاقای ساده اند.بیشتر هم به خاطر این بود که می ترسیدم به موجودی مثل جن یا روح فکر کنم.حدود پنج شش سال این قضیه مسکوت موند تا اینکه از یکسال پیش دوباره شروع شد، اما این بار شدیدتر!
- تمام این مدت شما توی همین خونه زندگی کردین؟
توحید – آره، من از وقتی چشم باز کردم توی این خونه بودیم.
- توی خونه به جز تو کیا هستن؟
توحید – یه برادر شش ساله دارم، مادرم هم هست...پدرم پارسال فوت کرد.
- خدا رحمتش کنه.
توحید – مرسی.
- خب، گفتی که الان وضعیت بدتر شده...دقیقا چه اتفاق هایی میفته؟!
romangram.com | @romangram_com