#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_8


خیلی دوست داشتم زودتر برسم خونه.دیگه کم مونده بود از گشنگی فرمونو گاز بگیرم! سعی می کردم سریع تر برم اما نمیشد...برف حرکت ماشین ها رو کند کرده بود.بارش آنچنان شدید نبود و علی رغم اینکه بادی هم نمی وزید اما سرعت ماشین باعث میشد دونه های برف به شیشه بچسبن و جلوی دید رو بگیرن.

شیشه ی ماشین رو به اندازه یک سانت پایین اورده بودم تا دود سیگارمو بیرون بفرستم اما همون روزنه ی کوچیک باعث شده بود حسابی سردم بشه.

بلاخره بعد از کلی ترافیک و اعصاب خردی به خونه رسیدم.از ماشین پیاده شدم تا در حیاطو باز کنم که دیدم یه نفر جلوی در خونه وایساده.با اینکه فاصله مون زیاد نبود اما برف و نور ِ کم کوچه اجازه نمی داد صورتش رو به خوبی ببینم تا اینکه خودش اومد جلو.یه پسر حدودا بیست – بیست و یک ساله بود که به وضوح می دیدم از فرط سرما دندون هاش دارن به هم می خورن!

تا بهم رسید سلام کرد و گفت : شما آقای ماکان اید؟!

- سلام.بله ، شما؟

- من از طرف آقای دکتر رمضان اومدم.

همین که اینو گفت تا ته ِ ماجرا رو خوندم.توی دلم هم کلی به مهرآب فحش دادم!

- اگه باهام تماس می گرفتین خودم میومدم.

- ببخشید، نتونستم بیشتر از این صبر کنم، ترسیدم امشب نیاین.گفتم خودم بیام دنبالتون بلکم فرجی بشه و مشکل مون حل بشه.میشه الان با من بیاین خونه ی ما؟!

یه کم فکر کردم...خیلی گرسنه بودم ولی نامردی بود اگه باهاش نمی رفتم.بیچاره این همه توی سرما منتظر من مونده بود.

- باشه، اشکال نداره...فقط شما یه لحظه تو ماشین باش، من برم خونه وسایلمو بیارم.

پسره توی ماشین نشست و منم سریع رفتم تو خونه، کیفمو برداشتم و برگشتم پیشش.اون چند ثانیه که پسره رو توی ماشین تنها گذاشته بودم همش توهم داشتم که ماشینمو برداره ببره...کلا از وقتی ماشین گرفتم به یه موجود متوهم تبدیل شدم!

- من اسم شما رو پرسیدم؟!


romangram.com | @romangram_com