#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_7

اونجا نسبت به طبقه ی اول خلوت تر بود.یه گوشه ی سالن ایستادیم و منتظر شدیم تا صدامون کنن.سورن به دیوار تکیه داده بود و من هم رو به روش، پشت به جمعیت وایساده بودم.

سورن – صالحی عجب پسر خفنی داره!

- آره، یه مشت بزنه من و تو رو شوت می کنه تهران.

سورن – حالا دیگه پیازداغشو زیاد نکن.

- راست میگم ، مگه هیکلشو ندیدی؟

سورن – آره خب...هر چی نباشه پلیسه دیگه.کلا ازش خوشم اومد، باحال بود.

همین حین صدای چند تا دخترو شنیدم که داشتن از پشت سرم رد می شدن.اون لحظه داشتم به سورن نگاه می کردم، یعنی تا آخرین ثانیه داشت اونا رو با چشم دنبال می کرد! بعد با هیجان گفت : دختره رو شناختی؟

- نه، من مثه تو بهشون زُل نزده بودم!

سورن – چیز بود دیگه...اون یارو دختره تو دانشگاه، میترا.

- اِ؟ تبریک میگم.

سورن – داشت رد میشد یه نگاه خریداری هم به تو انداخت.خاک بر سرت!

- چرا؟!

با تأسف سری تکون داد و گفت : هیچی، همینجوری!

*******

romangram.com | @romangram_com