#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_6
- در هر صورت موفق باشین، ایشالا سرگردی تون.
لبخندی زد و گفت : ممنون.
خدایی هر چی فکر می کردیم می دیدم اصلا بهش نمی خوره پلیس باشه! با توجه به ذهنیتی که از پلیس های ایران داشتم...از نظر تیپ و قیافه که کاملا متفاوت بود.صورتش که مثه آینه بود...دریغ از یه ته ریش ِ محو! یه شلوار جین خاکستری پوشیده بود با پوتین های مشکی و پیراهن سفید، یه کاپشن مشکی هم روش پوشیده بود.فک کنم باید ذهنیتمو راجع به پلیس ها عوض کنم!
قدش از من و سورن یه سر و گردن بلندتر بود، با اون چشمای قهوه ایش زُل زده بود به من.
صالحی ازم پرسید : شما هم امروز دادگاه دارید؟
- بله، ساعت نه و ده دقیقه.
نگاهی به ساعتش انداخت : یه ربع مونده.
دوباره نیم نگاهی به سهند انداختم،همچنان من خیره شده بود.دیگه داشت می رفت رو اعصابم.بهش یه لبخند الکی تحویل دادم، همین که لبخند زدم متوجه حالت خودش شد...خندید و گفت : ببخشید من انقدر بهتون نگاه می کنم...حس می کنم شما رو یه جا دیدم، ولی به خاطر نمیارم کجا!
- خواهش می کنم.ممکنه همین جا، توی دادگستری دیده باشین.
سهند – نه نه...اینجا نبود.شاید هم من اشتباه می کنم....نمی دونم.
اینو گفت دوباره تو فکر فرو رفت.احتمالا منو با قاتلی چیزی اشتباه گرفته بود!
با این فکر نیشخندی زدم و دوباره سرگرم خوندن ِ پروندم شدم.
چند لحظه بعد سورن گفت که بهتره بریم داخل ساختمون.منم از خدا خواسته قبول کردم تا از شر نگاه های پسر صالحی خلاص بشم.با هم راه افتادیم و وارد ساختمون دادگستری شدیم و به طبقه ی دوم رفتیم.
romangram.com | @romangram_com