#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_10


توحید - اوایل بیشتر واسه برادرم اتفاقای عجیب غریب میفتاد.مثلا چند بار پیش اومد که یهو یه پتو رو می نداختن روش، برادرم هم شروع می کرد به گریه و زاری که کی این پتو رو روی من انداخت! من و مادرم هم برای اینکه نترسه این کارشونو گردن می گرفتیم.اما این کارای اخیرشونو دیگه نتونستیم گردن بگیریم.همین چند وقت پیش برای اینکه آزار و اذیت هاشونو کم کنیم رفتیم پیش یه نفر، اون بهمون چند تا دعا داد.ما هم دعا رو توی خونه گذاشتیم اما وضع بهتر که نشد هیچ، بدتر هم شد و دیگه شروع کردن به آتیش زدن وسایل خونه. از اون موقع که دعاها رو توی خونه گذاشتیم تقریبا هر شب میان سراغمون، برای همین دیگه طاقتم طاق شد و اومدم پیش شما.

- اوه!...پس از قرار معلوم با جن های کافر طرفیم.

توحید – حالا به نظرتون میشه کاری کرد؟!

- آره ... فک کنم.البته من باید خونه تونو ببینم تا نظر قطعی بدم.

توحید – اگه نشه کاری کرد چی؟ یا اینکه بدتر بشه؟!

- خب من کاری نمی کنم که بدتر بشه اما اگر هم شد دوستایی دارم که می تونن بهم کمک کنن.فقط یه چیزی؛ گفتی که هر شب اذیتتون می کنن،درسته؟

توحید – آره...تقریبا هر شب یه برنامه باهاشون داریم.

مدت زیادی طول نکشید که بلاخره رسیدیم.خونه شون توی یه پس کوچه ی تنگ و باریک بود.هم محله و هم خود ِ خونه، قدیمی بودن.ته ِ کوچه هم یه حموم عمومی قرار داشت...ریخت و قیافه ی کوچه شون طوری بود که آدم ناخودآگاه می ترسید!

ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و هر دو پیاده شدیم.

نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : عجب محله ای دارید!

توحید – چطور؟!

سوالش جوری بود که انگار اصلا توی باغ نیست...شاید هم چون زیاد اونجا زندگی کرده بود خوف ِ کوچه به چشمش نمیومد!

- من تا حالا این قسمت شهر نیومده بودم، برای همین واسم تازگی داره.


romangram.com | @romangram_com