#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_11

بعد از چند بار در زدن، یه پسر بچه ی کوچیک ِ تپل اومد درو باز کرد.بچه ی بامزه ای بود، حتی من که اصلا با بچه ها صمیمی نیستم دلم می خواست لپشو بکشم....البته همین کارو هم کردم.لپشو کشیدم و گفتم : چطوری پسر؟!

اونم محکم زد روی دستم و گفت : این فضولیا به تو نیومده! ...( یه حرف زشت هم زد که اصن روم نمیشه به زبون بیارم!)

هیولایی بود واسه خودش...توحید هم فقط بهش گفت : اِ، بی ادب!...

حالا اگه بابای من بود با کمربند سیاه و کبودم می کرد.

با توحید و برادر عتیقه ش رفتم تو.خونه شون ویلایی بود.ساختمون خونه وسط حیاط قرار داشت و خیلی خیلی قدیمی به نظر می رسید، از شیروونی ش گرفته تا در و دیوارهاش...همه جاش درب و داغون بود.

به محض ورود به خونه ناگهان مادر توحید یه سلام به طرفم شلیک کرد که برق از کله م پرید! هم بلند گفت و هم اینکه یه جایی وایساده بود که من نمی دیدمش، این بود که خیلی جا خوردم.باهاش احوالپرسی کوتاهی کردم.توحید داشت برای مادرش در مورد اومدن ِ من توضیح می داد... .

ازشون کمی فاصله گرفتم و تا نگاهی به دور و بر بندازم.فضای خونه شون به شدت سنگین بود، آدم فکر می کرد هر لحظه ممکنه چند تا جن بریزن روش و کتکش بزنن! با اینکه خونه ی بزرگی بود اما پنجره های کم و کوچیکی داشت.با توجه با جهتِ قرار گرفتن پنجره ها، میشد حدس زد که اصلا آفتاب گیر نیست و روزا نور خوشیدو به چشم نمی بینه.

- توی خونه اتاق یا محل خاصی هست که آزار و اذیت ها اونجا بیشتر باشن؟

توحید اومد پیشم و گفت : نه...ولی این اواخر از آشپزخونه خیلی صدا می شنویم.صداهایی مثه جا به جا شدن و به هم خوردن ظرف ها.

به دور و برم نگاهی انداختم اما آشپزخونه رو ندیدم...گویا اُپن نبود.بهش گفتم : میشه بریم اونجا؟

توحید – بله، بفرمائین از این طرف.

با هم به آشپزخونه رفتیم و من کنار اجاق گاز ایستادم.ظاهرا که همه چیز رو به راه بود.این قسمت از خونه هم مثل جاهای دیگه ش خیلی قدیمی بود.چیزی که باز هم توجهمو جلب کرد پنجره ی کوچیک آشپزخونه بود.فک کنم یه مقدار از اون سنگینی جو به خاطر همین پنجره های کوچیک و بدیِ تهویه ی هوا بود.

- امیدوارم ناراحت نشی اما معماری خونه تون داغونه!

توحید – درسته...اگه می تونستم حتما عوضش می کردم.

romangram.com | @romangram_com