#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_82


مسعود چند ثانیه فکر کرد و گفت : باشه...از سورن می پرسم.اگه می خوای بری، برو...

بلاخره تونستم نفس راحتی بکشم.پیراهنمو درست پوشیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

وقتی برگشتم پیش بقیه علیرضا رفته بود.گرچه مهمونی تقریبا خراب شده بود اما همه سعی می کردن به روی خودشون نیارن.خوشبختانه اون دعوا واسه من یکی که خیلی خوب شد چون دیگه جمعیت روی من ِ بدبخت زوم نمی کرد!

موقع شام هم باز عمو محمد مسخره بازی رو شروع کرد و گیر داد که من پیش مسعود بشینم! نمی دونم چرا انقدر علاقه داشت ما دو تا رو کنار هم قرار بده! حسابی رو اعصاب ِ من بود.با اینکه دیگه زیاد هم با هم قهر نبودیم ولی خب بازم با این قضیه ی کنار هم نشستن مشکل داشتم.

نزدیکای ساعت ده و نیم از خونه ی بابا اینا بیرون اومدم و راهی خونه ی خودم شدم.همش یاد سیلی ای که مسعود به علیرضا زد میفتادم و خندم می گرفت، اما فورا کتکی که خودم ازش خورده بودم رو به یاد می اوردم و می فهمیدم که زیاد هم خنده دار نیست!

به خونه که رسیدم قبل از اینکه ماشینو ببرم داخل کوچه رو از نظر گذروندم.چند تا ماشین توی کوچه پارک شده بود اما همشون با خونه ی من فاصله داشتن، تاریکی هوا هم اجازه نمی داد بفهمم کدومشون ماشین پلیس ِ.

در حیاط رو باز کردم و ماشین رو بردم داخل.داشتم برمی گشتم تا درو ببندم که موبایلم شروع کرد به زنگ زدن.در حالی که داشتم درو می بستم از جیب کاپشنم بیرون اوردمش و به صفحه ش نگاه کردم.شماره ش ناشناس بود.تا جواب دادم قطع کرد.سریع فکرم رفت سمت اون پسره...خودش گفته بود که بهم زنگ می زنه...اما نه، مگه دیوونه ست اینجوری خودشو لو بده.تازه اون جمله ش هم به نظر شوخی بود... .

بی خیال قضیه شدم، درو بستم تا برم تو...هوا خیلی سرد بود.داشتم به این فکر می کردم که کبودی روی دستم از کجا اومده...هر چند زیاد هم برام مهم نبود، فقط کنجکاو بودم.فکر کنم سر این داستان ِ قاتل ِ حواس پرتی گرفتم!

کفش هامو دراوردم و گذاشتم توی جا کفشی تا یخ نزنن و وارد پذیرایی شدم.قبل از اینکه دستم به کلید برق بخوره یه نفر محکم منو از پشت گرفت.یه دستشو دورم حلقه کرده بود جوری که دست هام قفل شده بودن، با اون یکی دستش هم جلوی دهنمو گرفته بود.با اینکه با یه دست، دست هامو گرفته بود اما به قدری محکم بود که اصلا نمی تونستم آزادشون کنم یا اینکه با آرنج بهش ضربه بزنم...خیلی زورش زیاد بود!!

مطمئن بودم که همون یارو قاتل ِ ست و اومده دخلمو بیاره، اما فورا گفت : اگه قول بدی داد و بیداد نکنی ولت می کنم.

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم اما داشتم به این فکر می کردم که به محض اینکه ولم کنه داد و بیداد راه بندازم و با هر ضرب و زوری پلیس ها رو خبر کنم.بزودی فهمیدم یه نفر دیگه هم تو خونه ست...شنیدم که پرسید : خب چرا ول نمی کنی؟

اون یکی هم جواب داد : چون داره به این فکر می کنه که داد و بیداد راه بندازه!

شک نداشتم که همون دو تا پسری اند که امروز با سورن تعقیب شون کردیم...تعجبی هم نداشت که فکرمو خونده بود ، از قبل می دونستم که اون پسر مو بور، جنه.


romangram.com | @romangram_com