#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_81

- بی خیال، اصلا فراموشش کن...

مسعود بدون توجه به حرف من شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنم...شانس اوردم تی شرت هم تنم بود وگرنه تو اون شرایط حتما از خجالت آب می شدم!

با دیدن دستم حسابی تعجب کردم. یه کبودی ِ بزرگ و قرمز رنگ، رو و پشت و بازوم بود.حتی خودمم نمی دونستم کی کبود شده! هر چی فکر می کردم یادم نمیود ضربه ای چیزی بهش خرده باشه.مطمئنا به کتکی که از مسعود خرده بودم هم ربط نداشت چون اون بیچاره که اصلا ضربه ی آنچنانی بهم نزد...تازه دست ِ راستم رو هم پیچوند نه چپو!

مسعود – اوه اوه!...این به کجا خورده؟! نکنه به خاطر اون روزه؟...

- نه، فکر نکنم...اصلا یادم نمیاد...

مسعود – یادت نمیاد یا نمی خوای بگی؟

- نه به خدا یادم نمیاد...احتمالا به جایی خورده و اون لحظه متوجه نشدم.

مسعود – مگه میشه آدم همچین ضربه ای بخوره و یادش نیاد؟ انگار دستت مونده لای در!

جوابی برای گفتن نداشتم.راست می گفت.خیلی دوست داشتم یه دروغی بگم و از اون وضعیت خلاص شم ولی نمیشد چون از اولش اظهار بی اطلاعی کرده بودم...با دروغ نمیشد جمعش کرد.هر چند کلا ترجیح می دادم به مسعود دروغ نگم! کتک خوردن از مسعود برام تبدیل به کاب*و*س شده بود!

همچنان منتظر جواب من بود...منم که جوابی نداشتم بدم.نفس عمیقی کشید و این بار با خودنسردی گفت : مشکل چیه؟!

در ظاهر که عصبی نبود.به نظر خوش اخلاق میومد.ولی نمی دونم چرا دوست نداشتم قضیه رو بگم.حس می کردم اونجا جاش نیست...روم هم میشد بگم، البته به خاطر اون قضیه نبود، از خود ِ مسعود خجالت می کشیدم.از حرف زدن باهاش معذب بودم.

گفتم : سورن چیزی نگفت؟!

مسعود – نه.

- میشه از سورن بپرسی؟ برات میگه...

romangram.com | @romangram_com