#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_80
مسعود – همینجوری راحت ترم...اعصاب نشستن ندارم.
مامان – تو چرا یهو از کوره درمیری؟! بابا چیزی نشده که، پیش میاد.
مسعود – من که چیزی نگفتم...فقط زدمش که دیگه صداشو جلوی این همه بزرگتر بالا نبره!
مامان – حالا اون بچه ست یه اشتباهی کرد، تو چرا یهو از کوره درمیری؟...
مامان یه لیوان آب به مسعود داد.من هم روی صندلی نشستم. داشتم به بحث شون گوش می کردم.کلا حضور من اونجا بی فایده بود، نمی دونم چرا مامان گفت بیام!!
مسعود ادامه داد : اگه بچه ست چرا براش زن گرفتن؟! آقا اصلا جلوی ضررو از هر جا بگیری منفعت ِ،اینا طلاق بگرین به نفع هر دوشونه.
مامان هم در جواب اومد بگه مته به خشخاش نذار گفت : مسعود حالا تو هم انقدر خته به مشماش نذار!
من که اون لحظه نزدیک بود از خنده رومیزی رو به دندون بکشم! مسعود هم خیلی سعی کرد نخنده اما زیاد موفق نبود!
از بیرون باز هم صدای غرغرهای علیرضا شنیده میشد.مسعود گفت : برید به اون بگید خفه شه وگرنه میام یه کتک مفصل بهش می زنم!
مامان هم سریع رفت بیرون تا پیامشو به علیرضا برسونه.جالبه که چند ثانیه بعد دیگه صدایی از علیرضا نیومد.تصمیم گرفتم پاشم برم بیرون.پیش مسعود خیلی معذب بودم.بلند شدم برم که مسعود بازومو گرفت.دستم اونقدر درد گرفت که بی اختیار آخی گفتم و با اون یکی دستم بازومو گرفتم.
مسعود با نگرانی پرسید : چی شد؟! من که محکم نگرفتم!
خودم هم نمی دونستم چرا دستم انقدر درد گرفت، برای همین گفتم : نمی دونم...
مسعود – بذار من ببینم...
romangram.com | @romangram_com