#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_79
مامان – اینا که مهم نیست، مهم الان ِ.من مطمئنم خیلی به هم میاین.بهراد باور کن ازدواج کنی زندگیت خیلی تغییر می کنه...حداقل اینکه یکی هست واست آشپزی کنه از این وضع دربیای!
مامان یه جوری حرف میزد انگار که می خواد بچه گول بزنه.منم دیگه ساکت شدم و چیزی نگفتم چون جوابمو همون اول دادم...من آدم ِ ازدواج نیستم.منتظر شدم تا حرفاش تموم بشه و برگردم پیش بقیه.
چند دقیقه گذشت و مامان همچنان داشت واسه من از وجنات پانیذ، که کلا قیافه ش هم یادم رفته حرف میزد که از بیرون صدای داد و بیداد علیرضا رو شنیدیم.مامان فورا از آشپزخونه بیرون رفت...منم ترجیح دادم برم بیرون ببینم چه خبره.
علیرضا توی پذیرایی سر پا وایساده بود و با عصبانیت می گفت : من اجازه نمیدم هر کی از راه رسید تو زندگیم دخالت کنه! هر تصمیمی هم که دلم بخواد برای زندگیم می گیرم.
حرفاش کاملا بدیهی بود، من که متوجه نشدم دعوا سر ِ چیه! برام اهمیتی هم نداشت...چون جای خالی دیگه ای نبود به ناچار دوباره رفتم و پیش مسعود نشستم.
علیرضا همینجوری داشت واسه بقیه خط و نشون می کشید و که مسعود گفت : صداتو بیار پایین، صدای بلند منو عصبی می کنه.
عمه مژگان با لحنی تهدید آمیز به علیرضا گفت : من آدمی نیستم که بذارم کسی با دخترم اینجوری رفتار کنه، طلاقشو می گیرم!
حالت عمه مژگان جوری بود که آدم حس می کرد هر لحظه ممکنه با چک و لگد بیفته به جون ِ علیرضا.تقریبا همه از جاشون بلند شده بودن تا جلوی دعوا رو بگیرن...من هم نشسته بودم و فقط نگاه می کردم...
علیرضا با عصبانیت جواب داد : نسترن زن ِ منه، طلاقش هم نمیدم.اصن می خوام هر روز هم کتکش بزنم! هر کی ناراحته بره شکایت کنه!
یهو مسعود یه سیلی ِ خیلی خیلی محکم به صورت علیرضا زد و گفت : حالا تو برو شکایت کن!
علیرضا هم حسابی داغ کرد و دیگه تقریبا داشت عربده می کشید.از قرار معلوم می خواست بیاد سیلی مسعود رو هم تلافی کنه اما بابا و عمو محمد دو تایی گرفته بودنش.خیلی دلم می خواست ولش کنن تا یه کم دیگه از مسعود کتک بخوره اما حیف...
مامان که داشت سعی می کرد دعوا رو جمع و جور کنه به من گفت : بهراد بیا عموتو ببر تو آشپزخونه یه لیوان آب بهش بده.
مسعود بدون اینکه منتظر من بمونه خودش رفت تو آشپزخونه.منم دیدم اگه نرم ممکنه ناراحت بشه برای همین بلند شدم رفتم تو آشپزخونه.
مسعود تو آشپزخونه وایساده بود.خوشبختانه تا وارد آشپزخونه شدم مامان هم اومد و گفت : مسعود بشین.
romangram.com | @romangram_com