#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_78
می دونستم بلاخره بحث به این جاها می کشه...
مامان – می خوای خودم برات پا پیش بذارم؟!
- نه، می دونید کلا من شرایط ازدواج رو ندارم.زندگی مجردی رو ترجیح میدم.
مامان – آخه اینجوری که نمیشه! نکنه واقعا به خاطر مسعود زن نمی گیری؟!
- نه بابا،این چه حرفیه.اون حرف که شوخی بود.
مامان – به خاطر نسترن ِ؟!
- کلا به خاطر شخص خاصی نیست! خودم نمی تونم با ازدواج کنار بیام.
مامان – نظرت در مورد پانیذ چیه؟!
- کی؟!!
مامان – دختر خاله ت.
- آهان...یه کم زیادی از من کوچیک تر نیست؟!
مامان – نه اصلا! مگه چند سال اختلاف سنی دارید؟
- فکر کنم هفت هشت سالی بشه ها! بعدم ما تو عمرمون به اندازه ی دو جمله هم با هم حرف نزدیم! عجب ازدواجی بشه...!
romangram.com | @romangram_com