#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_77

کمی که گذشت نسترن اومد و ازم خواست برم توی آشپزخونه...گفت که مامان کارم داره.خوشحال بودم که حداقل برای چند دقیقه از شر اون جو راحت میشم.رفتم تو آشپزخونه و روی صندلی نشستم و منتظر شدم ببینم مامان چی کارم داره.نسترن هم توی آشپزخونه بود و مواظب غذاهای روی اجاق بود.

- میگم... اِم...هیچی!

مامان – چی می خواستی بگی پسرم؟!

- حس می کنم همه یه جورایی ناراحتن...چیزی شده؟!

مامان – نه، چیزی نشده...فقط علیرضا و نسترن یه کم حرفشون شد، علیرضا هم رفت بیرون تا یه هوایی عوض کنه.

- آخه...هیچی، مهم نیست.

می خواستم بیشتر در موردش حرف بزنم اما چون نسترن اونجا بود بی خیال شدم.کلا به من ربطی هم نداشت... .

از بیرون صدای زنگ در شنیده شد.نسترن از آشپزخونه بیرون رفت تا درو باز کنه. مامان هم اومد پیش من نشست.

همین که نشست با حالتی که انگار تازه منو دیده گفت : چقدر لاغر شدی!

- جدی؟!...نه، نه زیاد...الان تازه به وزن نرمال رسیدم.قدیما خیلی چاق بودم.

مامان – الهی بمیرم...کسی نیست برات آشپزی کنه که...همش گشنه می مونی!

- خدا نکنه...بلدم آشپزی کنم.

مامان – بهراد، تا من و بابات زنده ایم زودتر ازدواج کن.می ترسم آخرش هم اون روزو نبینم...

- ای بابا...

romangram.com | @romangram_com