#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_76


بعد از چند ثانیه نسترن درو برام باز کرد.خیلی مشخص بود که ناراحته...به نظر میومد گریه هم کرده باشه.با هم خیلی کوتاه سلام و علیک کردیم و داخل شدم.خوبی ِ خونه ی بابا اینه که در ورودی رو به پذیرایی باز نمیشه.به محض ورود، وارد یه هال ِ کوچیک میشیم که در آشپزخونه و اتاق ها هم اونجا قرار گرفته.از نسترن پرسیدم : مامانم توی آشپزخونه ست؟!

گفت آره...منم از خدا خواسته رفتم توی آشپزخونه تا اول مامان رو ببینم و بسته ی شکلات رو هم بهش بدم.مامان وقتی منو دید کلی تحویلم گرفت...باهام روب*و*سی هم کرد! به خاطر نوع برخوردش کلی تعجب کرده بودم.اصلا سابقه نداشت اینجوری از دیدنم خوشحال بشه...حالا نمی دونم واقعا دلش تنگ شده بود یا دلیل دیگه ای داشت...!

خیلی زود از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم توی پذیرایی...داشتم به قسمت های بدش نزدیک می شدم.وقتی وارد پذیرایی شدم مثل همیشه بدون اینکه با کسی دست بدم با همه سلام و احوالپرسی کردم...خانواده ی عمه مژگان و عمو محمد اونجا بودن اما علیرضا رو نمی دیدم.مسعود و عمو محمد روی یه مبل دو نفره کنار هم نشسته بودن.من می خواستم روی یه مبل تکی که خالی بود بشینم اما یهو عمو محمد پاشد و گفت : بهراد بیا جای من بشین، تو همیشه پیش ِ مسعود میشینی.

اون لحظه من قشنگ داشتم بال بال میزدم...گفتم : نه نه! شما راحت باشید...

اما فایده نداشت...از جاش بلند شده بود و ول کن ماجرا هم نبود.آخرش هم دست ِ منو گرفت و نشوندم پیش مسعود! فکر می کرد دارم تعارف می کنم... .

تا من نشستم سکوت برقرار شد.حس می کردم جو خیلی سنگینه.فکر هم نمی کردم این سنگینی به خاطر اومدن من باشه چون عمه مژگان هم مثل نسترن خیلی ناراحت به نظر می رسید.دوست داشتم ببینم مسعود هم ناراحته یا نه ولی توی اون حالت خیلی تابلو میشد اگه بهش نگاه می کردم چون نیاز مبرمی به چرخش گردنم داشت!

وسط اون سکوت مرگبار بابا رو به من گفت : بهراد چه خبر؟!

همه توجهشون به من جلب شد...دیگه واقعا داشتم معذب می شدم.نفس مو آروم بیرون دادم و گفتم : سلامتی...

بابا – نه، به غیر از سلامتی؟!

- والا من صبح میرم سر کار، غروب هم برمی گردم...خبرای ِ کاری هست، منتها فکر نکنم براتون جالب باشه!

عمو محمد کنایه آمیز گفت : هنوز زن نگرفتی؟!...آهان، راستی قبلا گفته بودی که تا مسعود زن نگیره تو هم نمی گیری.مسعود، میگم تو زودتر زن بگیر این بهراد هم از بلاتکلیفی دربیار.

مسعود با لحنی جدی گفت : مگه من مسخره ی تو و بهرادم؟

با این حرف مسعود بابا سریع بحث رو عوض کرد...با اینکه شنیدن همچین جواب هایی از مسعود چیز عجیبی نبود اما حس کردم عمو محمد بدجوری از حرفش ناراحت شد.یه لحظه هم به مسعود نگاه کردم دیدم انگار اصلا اعصاب نداره...انگار که همه از یه چیزی ناراحت بودن!


romangram.com | @romangram_com