#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_75

- آهان...آره.

اون لحظه توی دلم گفتم "وای که بدبخت شدم"...در واقع اون اولین فرصت نبود، بدترین فرصت بود!

مامان – پس میای دیگه؟

خیلی دلم می خواست بگم نه اما خجالت می کشیدم...روم هم نمیشد به مامانم نه بگم، می ترسیدم دلش بشکنه...با اینکه دوست نداشتم ولی گفتم: باشه، حتما میام.

مامانم کلی خوشحال شد و خیلی زود هم خدافظی کرد.

سورن – چی شد؟

- هیچی...برای شام دعوت شدم.

سورن – خب خوبه که، چرا ناراحتی؟

- آخه مسعود هم اونجاست.

سورن – می ترسی مسعود بخورتت؟! ...(خندید و گفت ) نترس مسعود از این آت و آشغال ها نمی خوره.

- مسعود رو بی خیال...بابامو کجای دلم بذارم؟...

با سرعت خیلی کمی پیچیدم تو کوچه ی بابام اینا...با اینکه دیر اومده بودم اما کل راه رو هم آهسته رانندگی کردم تا باز هم دیرتر برسم.اگه می شد حتما می پیچوندم ولی حیف که قول داده بودم.قبل از اومدن می خواستم برای مامان یه کادو بخرم بعد گفتم اینجوری باید برای بابا هم بخرم وگرنه ناراحت میشه...آخرش هم به پیشنهاد سورن یه بسته از این شکلات ها که فقط قیافه دارن خریدم که به جایی هم برنخوره!

جلوی خونه جا برای پارک نبود...در واقع بود ولی با ماشین مسعود پر شده بود! برای همین ماشین رو یه کم پایین تر گذاشتم و پیاده شدم.فقط امیدوارم بودم بابا یا مسعود درو خونه رو باز نکنن ...

در ساختمون باز بود و بدون زنگ زدن وارد شدم.وقتی به پشت در آپارتمان رسیدم یه کم مکث کردم تا شاید این خجالت ِ دست از سرم برداره! شروع کردم به در زدن.قبل از اینکه درو باز کنم نگاهی به کفش های جلوی در انداختم....کلی کفش اونجا بود.معلوم بود اون تو حسابی شلوغه.

romangram.com | @romangram_com