#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_74
مامانم پشت خط بود ، گفت : الو، سلام ...حالت خوبه؟!
انقدر با هم حرف نزده بودیم که نمی دونستم چجوری سلام و علیک کنم...خیلی هم خجالت می کشیدم...
- ممنون...خوبم.
مامان – چه خبر؟!
- سلامتی.
- خدا رو شکر.
سورن آروم گفت : ابله، حال و احوال کن!
منم عین ِ خنگ ها گفتم : آهان...خوبین؟ بابا خوبه؟
مامان – ما هم خوبین.چرا بهمون سر نمی زنی؟
- والا چی بگم...یه کم درگیر کارم...ولی در اولین فرصت میام.
مامان – پس امشب واسه شام بیا اینجا.اتفاقا دوستت هم هست...فرصت خوبیه،تنها هم نیستی.
- دوستم؟!
مامان – آره دیگه، مسعود!
romangram.com | @romangram_com