#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_83
حسابی ترسیده بودم.امیدوارم بودم هاموس از راه برسه...برای اینکه دستشو از روی دهنم برداره تا بتونم حداقل درست نفس بکشم سعی کردم به داد و فریاد و خبر کردن پلیس فکر نکنم.
بلاخره دستشو برداشت اما هنوز یکی از دست هامو گرفته بود.اون یکی هم چراغو روشن کرد و گفت : آخیش، کور شدم.
به اونی که دستمو گرفته بود گفتم : میشه ول کنی؟ خیلی محکم گرفتی!
لبخندی زد و گفت : من که می دونم اگه ولت کنم دو ثانیه ای میری سر ِ کوچه! اول بشینیم یه ذره حرف بزنیم، بعد ما دو تا می ریم.
- حالا که قراره به همین راحتی تموم بشه، باشه...
روی مبل سه نفره نشستیم.من وسط بودم، پسری که موهای مشکی داشت سمت چپم نشست و اون یکی سمت راست.باهام فاصله ی چندانی نداشتن.
- چقدر صمیمانه نشستیم...!
مو بور ِ گفت : ما خودمونو معرفی کردیم؟!
- نه، دفعه ی آخری که دیدمتون مثه چی داشتین فرار می کردین!
خندید و گفت : ببخشید، ولی دوستت داشت به این فکر می کرد که گردن ِ ما دو تا رو بشکنه ، خودت هم دستِ کمی از اون نداشتی.خلاصه منم اون لحظه ترجیح دادم فرار کنیم.به هر حال من حامی ام... اینم دوستم داروین.
- حامی! اسم جالبیه...ولی اصلا به شخصیتت نمی خوره! می دونی چرا؟ چون من ِ بدبختو بردی تو ناکجاآباد ول کردی.دویست تا جن ِ عصبانی اونجا بودن که می خواستن منو بندازن توی چاه! تازه نزدیک بود دوستم هم بمیره!
حامی – ببخشید، من می خواستم کمک کنم! اصلا قصدم این نبود که اونجا ولت کنم.اما یهو توی راه فهمیدم چند تا جن می خوان داروینو لِه کنن.دیگه مجبور شدم همونجا بذارمت و برم کمک داروین.البته می دونستم اون رفیقت، هاموس میاد کمک.برای همین دیگه خیالم راحت بود.
- از کجا فهمیدی می خوان دوستتو بکشن؟!
حامی – البته، می خواستن لهش کنن...چیزه، موبایلمو چک کردم.چند بار بهم زنگ زده بود.
romangram.com | @romangram_com