#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_72


- ولی منشی طبقه ی پایین به ما گفت اینجا می شناسنش!

- شما هر کی هر چی گفت باور می کنید؟!

- نه ولی به نظر نمیومد با ما شوخی داشته باشه!

- به هر حال من این کسی که میگین رو نمی شناسم.

خیلی جدی حرف می زد جوری که من و سورن از ادامه ی پرس و جو منصرف شدیم و از آموزشگاه بیرون اومدیم.

سورن – به پلیس که بگیم کم کم یادش میاد.

- البته با این فرض که طرف تا اون موقع از مرز ترکیه خارج نشده باشه! تازه شاید هم واقعا نمی شناختش!...تو این جن ها رو نمی شناسی، یه جوری سر آدمو شیره می مالن که فکرش هم نمی کنی.

سورن – آره...شاید هم می خواستن ما رو گمراه کنن.اما به هر حال من ترجیح میدم این قضیه رو به پلیس بگیم.

- در مورد جن بودنشون هم بگیم؟!

سورن – نه، بهتره دور ِ این یه قلمو خط بکشیم.می ترسم فکر کنن دیوونه ای و ولت کنن به امان خدا! از این پلیس ها بعید نیست...

یه ساعته کارای صالحی رو انجام دادیم و راهی دفتر شدیم.من حوصله ی رانندگی نداشتم برای همین از سورن خواستم رانندگی کنه.با اینکه هنوز ظهر نشده بود اما احساس خستگی می کردم.

- کاش می تونستم نیم ساعت بخوابم...

سورن – می خوای بپیچونیم بریم خونه یه ساعت بخوابیم؟!


romangram.com | @romangram_com