#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_71

هر دو با خوشحالی حرفشو تایید کردیم....اونم بلافاصله گفت : بالا.

سورن – بله؟!

منشی – برید طبقه ی بالا.

من چیزی نگفتم اما سورن ازش تشکر کرد و از اونجا بیرون اومدیم.

سورن – چقدر قاطعانه گفت "بالا"!

- به نظرت کسی اینجا می شناستش؟!

سورن – آره احتمالا...

- به نظرم یه ذره ناشیانه ست که قاتل اینجوری خودشو لو بده.

سورن – اون که نمی دونسته قراره اینجوری لو بره.به محض اینکه بفهمم اینجا می شناسنش به پلیس خبر میدم.

از پله ها بالا رفتیم تا اینکه به طبقه ی دوم رسیدیم و چشممون به تابلوی آموزشگاه نقاشی افتاد.

- کم کم دارم شک می کنم این یارو قاتل باشه!

سورن – چرت نگو، هیتلر هم نقاش بود.قاتل سریال مورد علاقه ت هم همینطور!

وارد آموزشگاه شدیم.از منشی خبری نبود...توی سالن اصلی کسی رو نمی دیدیم تا اینکه یه مرد ِ حدودا چهل ساله از یکی از اتاق ها بیرون اومد.همین که متوجه ما شد به طرف مون اومد و گفت : امرتون؟!

سورن هم دوباره مجبور شد همون حرفا رو در مورد پسره تکرار کنه.اون مرد هم کمی فکر کرد و گفت : نه، نمی شناسمش.

romangram.com | @romangram_com