#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_70


سورن – آره، ولی اون رفقای جنی ت که قرار بود مواظبت باشن می تونن یارو رو بگیرن له کنن، مگه نگفتی تو این زمینه کمکت می کنن؟!

- آره...ولی من می ترسم این یارو قاتل ِ قبل از اینکه اونا خبردار بشن دخلمو بیاره.

سورن – همچین اتفاقی نمیفته.اگه این دو تا قاتل باشن راحت می تونیم بزنیمشون.ندیدی چجوری فرار می کردن؟!

حرفای سورن دلگرم کننده بود ولی من خیالم راحت نمیشد.هر بار که قراره هاموس مراقب من باشه قبلش ده تا بلا سرم میاد! ترجیح می دادم حدس هامون اشتباه از آب دربیاد و قاتل جن نباشه، اینجوری شاید پلیس بتونه یه کاری بکنه...

با هم به خیابون اصلی برگشتیم...همش به این فکر می کردم که دو تا جن توی یه ساختمون تجاری چی کار می کردن! دلیلی نداشت در حالی که مرئی هستن از همچین ساختمونی بیرون بیان و خودشونو به ما نشون بدن!

- چطوره بریم یه نگاهی به اون ساختمونی که ازش بیرون اومدن بندازیم.

سورن – که چی بشه؟

- همینجوری...بریم از چند نفر بپرسیم ببینیم می شناسنشون یا نه.وقتی ما دو تا تونستیم ببینیمشون حتما بقیه هم می تونن!

سورن – آره، راست میگی.چون حسابی هم دیدن مون جا خوردن! میگم اگه اینا واقعا جن بودن پس چرا خودشو غیب نکردن؟! به نظر نمیاد این کار براشون سخت باشه!

- نمی دونم...من هنوزم شک دارم اینا جن باشن...اصن گیج شدم.

بلاخره به اون ساختمون رسیدیم و واردش شدیم.یه ساختمون دو طبقه بود.بر خلاف چیزی که فکر می کردم داخلش پاساژ یا مغازه ای نبود...طبقه ی اول یه آموزشگاه زبان بود.رفتیم داخل.منشی آموزشگاه یه دختر جوون بود.من که اصلا نمی دونستم باید چی بپرسم، برای همین گذاشتمش به عهده ی سورن...

سورن با شک و تردید پرسید : ببخشید...شما توی این ساختمون یه پسر بیست و پنج – شش ساله ی چشم و ابرو مشکی می شناسید؟!...قدش هم تقریبا اندازه ی دوستمه.

منشی مکث کوتاهی کرد و پرسید : همونی که یه ته ریشِ پروفسوری داره؟!


romangram.com | @romangram_com