#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_68
بعد جفتشون شروع کردن به دویدن.ما هم بدون معطلی تعقیبشون کردیم.
*************
من و سورن با تمام توان دنبالشون می دویدیم اما اونا سریع تر بودن.هر چقدر سعی می کردیم فاصله مونو باهاشون کم کنیم نمیشد.شانس اوردیم خیابون ها خلوت بودن وگرنه ممکن نبود با اون سرعت به کسی نخوریم.حین ِ دویدن مطمئن بودم هیچ وقت بهشون نمی رسیم...با اینکه مدت زیادی از تعقیبشون نمی گذشت اما من داشتم نفس کم می اوردم.کمی که گذشت حس کردم داریم بهشون نزدیک میشیم.اون پسر مو بور که جلوتر می دوید یهو پیچید توی یه کوچه ی فرعی...کوچه خیلی خیلی خلوت بود.هر دو به طرف یه خونه ی قدیمی ِ بزرگ که در آهنی خیلی بزرگی داشت رفتن.به راحتی از اون در نرده ای بالا رفتن و پریدن توی خونه!
ارتفاع در جوری بود که من و سورن اصلا نتونستیم ازش بالا بریم...حتی سعی هم نکردیم! اونا هنوز پشت در بودن و دیگه فرار نمی کردن.تعجبی هم نداشت...می دونستن که ما نمی تونیم از در بالا بریم.هر چهار تا مون انقدر دویده بودیم که نفس مون بالا نمیومد.
سورن تهدید آمیز گفت : اگه بگیرمتون تیکه تیکه تون می کنم!حالا ببین کی گفتم...
پسری که موهای مشکی داشت انگشت اشاره شو رو به ما گرفت و با خنده ای بلند و تمسخرآمیز گفت : دیدید نتونستید ما رو بگیرید!
سورن همچنان داشت به تهدید کردن ادامه می داد که اون پسر مو طلایی دست اون یکی رو گرفت و گفت : بیا بریم...و زیر لب گفت : پدرم دراومد...
سورن – یادت باشه، من میام سراغت...حالتو می گیرم!
دوباره اونیکه موهای مشکی داشت رو به من گفت : بهراد، من بهت زنگ می زنم.
آخرش هم یه چشمک زد و رفت.
ما دو تا هم ناامید و البته با اعصابی داغون از اون کوچه بیرون اومدیم...
سورن با عصبانیت به من گفت : دست و پا چلفتی! از یه در نتونستی بالا بری؟!
- خب...خودتم نتونستی!
romangram.com | @romangram_com