#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_67

- نه...یادمه چه شکلی بود.اگه اون قاتل باشه شانس اوردم.

سورن – چرا؟! لابد خوشتیپ بود!

- آره، خوب بود. ازش خوشم اومد...میگم که، بهش نمیومد قاتل باشه.

سورن – دیگه چرت و پرت نگو حوصله ندارم...همین جاها نگه دار تا کارای صالحی رو انجام بدیم...جلوتر جای پارک گیر نمیاد.

ماشین رو تو یکی از کوچه های نزدیک به خیابون اصلی پارک کردم و پیاده شدیم تا یه سری از کارای دفتر رو انجام بدیم...باید به دو سه جا سر می زدیم.

وارد خیابون اصلی شدیم.داشتیم توی پیاده رو راه می رفتیم که سورن گفت : گفتی اون پسره که توی خونه راه دادی چه شکلی بود؟!

- نگفتم... .چشم و ابرو مشکی بود با موهای پر کلاغی.دماغش هم تقریبا کوچیک بود...از نظر قد و قامت هم تو مایه های خودم بود...

همین که حرفم به اینجا رسید همون پسر ، درست جلوتر از، ما از یه ساختمون بیرون اومد.با دیدنش سر جام وایسادم تا مطمئن بشم خودشه...سورن هم همراه من وایساد و پرسید: چی شد؟

اما من حواسم کاملا به پسره بود... کمتر از دو متر باهامون فاصله داشت...همین لحظه بود که اونم نگاهش به ما افتاد.مشخص بود تعجب کرده اما در عرض یه ثانیه حالتش تغییر کرد، لبخند شیطنت آمیزی زد و زیر لب گفت : اَکِهِی...!

در عرض یه ثانیه یه پسر دیگه با عجله از ساختمون بیرون اومد و از پشت بهش خورد.به محض دیدنش، شناختمش! همون پسر مو بوری بود که منو به اون شهر جنی برد و همونجا ولم کرد! نزدیک بود به خاطرش کشته بشم!...اون هم سریع متوجه ما شد...

بی درنگ به سورن گفتم : خودشه، همون پسره ست!

قبل از اینکه من و سورن به سمت شون بریم، پسری که موهای مشکی داشت با همون لبخندش گفت : می تونیم در موردش حرف بزنیم.

سورن – آره حتما!

من که دوست داشتم جفتشونو بگیرم و یه فصل کتک بهشون بزنم، مطمئنم سورن هم همین حس رو داشت.تا به طرفشون حرکت کردیم اون پسر ِ موبور دست اون یکی رو کشید و گفت : دوستانه به نظر نمی رسه...بهتره فعلا بریم.

romangram.com | @romangram_com