#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_65

- یه چیزیه در مورد اتفاقات این چند روز...به پلیس هم نگفتم.احساس کردم کمکی نمی کنه...یه ذره شک دارم!

سورن – چی شده؟ کاری کردی؟!...( با نگرانی گفت)... نکنه ؟!!!...

- نکنه چی؟!

سورن – هیچی...یه لحظه یه فکر پلید به ذهنم رسید...بی خیال، بگو چی می خواستی بگی.

- ام...خب، ببین اون شب که فرداش بهم خبر دادن قاتل ِ دنبالمه یکی توی کوچه بود.

سورن – به نظرت قاتل ِ بوده؟!

- بذار بقیه شو بگم، خودت قضاوت کن.اگه یادت باشه اون شب خیلی برف میومد.من داشتم از دفتر برمی گشتم که دیدم یه پسره، همسن و سال خودمون توی برف وایساده...خیلی مظلوم بود، منم دلم براش سوخت.

سورن با نگرانی گفت : خب؟!

یه جوری واکنش نشون می داد که من داشتم از گفتن ِ موضوع پشیمون می شدم...

- خب...منم دلم براش سوخت...بردمش خونه.

سورن – بعدش چی شد؟!

- هیچی دیگه...شب اونجا موند، صبح هم که از خواب پا شدم دیدم نیست!

همین لحظه سورن زد تو گوشم...البته اصلا محکم نبود... و با عصبانیت گفت: احمق! مگه تو پدر ِ بی نوایانی که هر کی تو کوچه می مونه رو برمی داری می بری خونه ت؟!

- من چه می دونستم! به پسره نمی خورد این کاره باشه...بعدم ، گفتم که دلم براش سوخت، دست ِ خودم نبود.

romangram.com | @romangram_com