#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_62


مسعود – سوال قشنگی بود...خب دیگه، من برم تا شما راحت باشید.نتیجه رو بهم بگو.

سورن – باشه، زنگ می زنم.

با شنیدن این جمله ی سورن فهمیدم اگه قضیه رو می دونست در جا مسعود می گفت! اما از اینکه مسعود می خواست بره خوشحال بودم چون می تونستم بی رودربایستی قضیه رو به سورن بگم و یه کم سبک شم.

توی ماشین ، پشت فرمون نشسته بودم.سورن هم کنارم بود...از دیشب که قضیه ی قاتل ِ رو بهش گفتم نه تنها حالم بهتر نشده بود، بلکه به طرز محسوسی هم تپش قلب گرفته بودم و هر لحظه ممکن بود بر اثر حمله ی قلبی از دنیا برم! از بس که سورن تاکید می کرد که "وضعیتت خیلی بده"..."افتضاحه"..."از این وحشتناک تر نمیشه"...و هی جنبه های فجیع قتل رو برام تشریح می کرد!

تو چهره ی خودش هم استرس موج میزد. اگه می دونستم انقدر بد عکس العمل نشون میده اصلا موضوع رو بهش نمی گفتم!

سورن – بهراد من خیلی نگرانم!

- آره، کاملا مشخصه...

سورن – می دونی ، من شنیدم که نود درصد ِ قاتل های سریالی مَردن.

- خیلی خوبه...خیالمو راحت کردی!

سورن – اکثرشون هم بیماری روانی دارن.

- عالیه! خوشحالم که قراره به دست ِ یه مرد روانی کشته بشم! حالا من باید از این حرفا چه نتیجه ای بگیرم؟!

سورن – باور کن دست ِ خودم نیست...این حرفا همینجوری میان تو ذهنم.اگه نگم دیوونه میشم!

- ولی اینجوری هم منو دیوونه می کنی!


romangram.com | @romangram_com