#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_61

- الان نمی تونم بگم...بعدا.

سورن – پس لااقل انقد گریه نکن، الان مایع مغزیت تخلیه میشه ها!...یه لحظه وایسا من برم برات آب بیارم.

پاشد که بره که من دستشو گرفتم و نذاشتم : آب نمی خوام...سورن، یه وقت به مسعود چیزی نگی!

سورن – من چه می دونم چی شده که برم به مسعود بگم...در ضمن فک کنم خودش فهمید داری گریه می کنی!

- هر چی ... فقط تو چیزی نگو.

سورن – باشه...پس من میرم پیش مسعود.جایی نرو تا برگردم...نیام ببینم غش کردی!

- نه، برو... .

سورن رفت...چند ثانیه بعد صدای پچ پچ شونو از بیرون شنیدم.بلند شدم و رفتم پشت در اتاق.با اینکه آروم حرف می زدن ولی به خاطر سکوت خونه صداشونو واضح می شنیدم...

مسعود – چی شد...؟!

سورن – هیچی بابا، یه ذره اعصابش خرده.

مسعود – جدی؟ ولی فک کنم یه کم فراتر از "یه ذره" باشه!

سورن – دیگه نمی دونم...

مسعود – تو چجور دوستی هستی؟!

سورن – تو چجور عمویی هستی؟!!

romangram.com | @romangram_com