#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_60


سورن جواب داد : آره حتما...( بعد سرشو کمی جلو اورد و یواشکی گفت)...ببین ، زورکی هم شده به مسعود یه سلام بده.به این موضوع یه کم حساسه!

- باشه، حواسم هست.

همین که خواستم وارد خونه بشم کلی بهم استرس وارد شد...نمی دونم چرا همش خجالت می کشیدم! انگار نه انگار که این همون مسعود ِ سه روز پیش ِ.بلاخره بعد از کلی استرس و خجالت وارد خونه شدم.

دوست داشتم سریع از شر ِ اون موقعیت خلاص شم، فورا یه سلام دادم و بدون ِ اینکه یه مکث کوچولو بکنم رفتم توی اتاق...اونجا بود که تونستم یه نفس راحت بکشم! جالبه که مسعود هم جواب سلامم رو نداد.نمی دونم...شاید هم اصلا بنده خدا صدامو نشنید!...

کاپشنم رو دراوردم و یه گوشه انداختم.رفتم و روی زمین، کنار پنجره نشستم و به دیوار تکیه دادم.از مسعود و سورن صدایی نمی شنیدم...خونه تو سکوت مطلق بود.

خواستم برای آروم شدن ِ اعصابم یه سیگار بکشم که فهمیدم سیگارمو توی خونه جا گذاشتم...هر چند دیگه حس و حالی برای سیگار کشیدن باقی نمونده بود.پنجره رو باز کردم تا هوای سرد به صورتم بخوره.برام مهم نبود بیرون چقدر سرده...

بدترین احساس ِ ممکن رو داشتم...فکر ِ اون قاتل زنجیره ای و اینکه چجوری قرار ِ منه بدبختو بکشه اعصابمو داغون می کرد...از یه طرف هم می ترسیدم باز هم جن های کافر بیان سراغم.مطمئنا دفعه های بعد انقدر خوش شانس نیستم که هاموس همون لحظه سر برسه...به خاطر دعوایی هم که با مسعود کرده بودم دوست داشتم تا می تونم خودمو کتک بزنم! احساس می کردم از خودم متنفرم...هیچ وقت انقدر از خودم بدم نیومده بود.دوست داشتم این چیزا رو به یکی بگم که حداقل راحت شم...ولی مطمئن بودم هیچ کس نمی تونه کمکی بکنه.به هیچ وجه امیدی نداشتم که پلیس بتونه قاتل ِ رو بگیره.شاید هم می تونست...اما قطعا بعد از کشته شدن ِ من!

اون لحظه کاری غیر از گریه کردن از دستم برنمیومد...اصلا نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم، با این حال سعی می کردم جوری گریه کنم که صدام بیرون نره.هر چی گریه می کردم دمای بدنم هم بالاتر می رفت...کاملا قاطی کرده بودم، خودم هم می دونستم...اما به خودم حق می دادم! چه کار می تونستم بکنم...

کمی بعد متوجه شدم که یه نفر وارد اتاق شد.از ترس اینکه مبادا جنی چیزی باشه سرمو از روی زانوهام برداشتم که خدا رو شکر دیدم سورن ِ.دوباره به حالت قبل برگشتم و به گریه ادامه دادم.

سورن اومد و پیشم نشست و با نگرانی پرسید : چی شده؟ چرا گریه می کنی؟!

وقت توضیح دادن نبود چون می دونستم باید برگرده پیش مسعود...ترجیح دادم بعدا براش بگم...

- هیچی.

سورن – تابلوئه که یه چیزی شده! بهراد بگو وگرنه الان سکته می کنم میفتم رو دستت.


romangram.com | @romangram_com