#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_59
- آره، تو برو.
**********
خیلی زود لباس مو عوض کردم و هاموس رو با اون یارو جن کافر روانی تنها گذاشتم.امیدوارم بودم هاموس کشته باشش! خوشبختانه این بار شانس باهام یار بود و زخمی نشدم.فقط یه قسمت هایی از لباسم پاره شده بود.پشتم هم کمی درد می کرد اما انقدر عصبی بودم که اصلا برام مهم نبود.
به قدری هم برای بیرون اومدم از خونه عجله داشتم که ماشین رو با خودم نیوردم.هر چند تا خونه ی سورن دو سه کوچه بیشتر راه نبود ولی از این می ترسیدم که خلوت بودن کوچه کار دستم بده.تا جایی که می تونستم مسیر رو سریع طی کردم و خودمو به خونه ی سورن رسوندم.
بعد از چند بار زنگ زدن، سورن آیفون رو برداشت...
سورن – کیه؟!
- باز کن، بهرادم.
سورن آهسته گفت : خوب موقعی نیومدی...
- چی؟!
چیز دیگه ای نگفت و درو باز کرد.رفتم داخل، به در خونه که رسیدم سورن اومد بیرون.داشتم کفش هامو درمی اوردم که خیلی آروم گفت : بهراد، حقا که خیلی بدشانسی!
- چرا؟!
سورن – مسعود اینجاست.اگه خبر می دادی می خوای بیای بهت می گفتم!
یه ذره فکر کردم دیدم نمی تونم با توی خیابون موندن کنار بیام.زود به این نتیجه رسیدم که برم تو...هر چند معذب بودم اما چاره ای نبود.
- حالا می تونم بیام تو؟!
romangram.com | @romangram_com