#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_58


این وسط من مونده بودم چی کار کنم! لعنتی ها جفت شون عین ِ هم بودن، حتی لباس هاشون! اصلا نمی تونستم تشخیص بدم کی به کیه! می ترسیدم با یه حرکت اشتباه سر مسعود یا هاموس واقعی رو به باد بدم.

همین لحظه اونی که روی زمین بود تونست دستشو آزاد کنه.چند تا مشت به صورت اون یکی زد و پرتش کرد توی هال.هنوز هم می تونستم صدای زد و خوردشونو بشنونم.چند ثانیه بعد یه صدای فریاد شنیدم...صدا اصلا برام آشنا نبود.

امیدوار بودم به ضررم تموم نشده باشه.بعد از چند لحظه یکیشون با ظاهری درب و داغون برگشت توی پذیرایی...خدا خدا می کردم که اون بد ِ نباشه.

روی زمین نشست و نفس عمیقی کشید، بعد گفت : شانس اوردی منو با شیشه نزدی وگرنه می کشتمت!

- من الان دارم با کی حرف می زنم؟...

- با من، هاموس.اینی که می خواست دخلتو بیاره یه جن کافر بود...ظاهرا که خودشو به شکل من دراورده بود.

- اوف...فکر کردم خودتی،نزدیک بود سکته کنم، داشت بهم می گفت باید مسعودو بکشم.

- با مسعود کاری نداشت، فقط می خواست خودتو بکشه.

- چرا؟!

- نمی دونم! باور کن خودمم گیج شدم،داره یه اتفاقای عجیبی میفته.تنها چیزی که می دونم اینه که تو الان باید از اینجا بری.امشب رو اینجا نباش...من این گندو پاک می کنم.فردا که برگردی همه چی مرتبه.

- بعدش چی؟!

- برای بعدش هم یه فکری می کنم...تو الان پاشو برو خونه ی سورن،در مورد این موضوع هم بهش چیزی نگو.

- باشه...مطمئنی حالت خوبه؟


romangram.com | @romangram_com