#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_57
هاموس با لحنی کاملا جدی و مصمم گفت : شوخی نمی کنم، باید این کارو بکنی.
نمی دونستم چی بگم...هنوز هم شک داشتم، حس می کردم داره سر به سرم می ذاره...اما چهره ش که اینطور نشون نمی داد.
با شک و تردید گفتم : چرا باید همچین کاری بکنم؟!
هاموس – فکر کردی اون پول ها رو بی دلیل بهت دادم؟
- خب اگه قبلش می گفتی هیچ وقت قبول نمی کردم!
هاموس – تو نپرسیدی، فقط گرفتی و خرجش کردی! حالا هم مجبوری مسعود رو بکشی.اگه این کارو نکنی، هم مسعود رو می کشم، هم خودتو.
در حالی که سعی می کردم خودمو ازش دور کنم گفتم : من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم!
هاموس – باشه، خودت خواستی.
تو یه چشم به هم زدن گلومو گرفت.انقدر زورش زیاد بود که تو همون لحظه ی اول جلوش کم اوردم.به هیچ وجه نمی تونستم دستشو از گردنم جدا کنم.شانس اوردم پشت سرم تکیه گاهی نبود وگرنه در جا خفه میشدم...اما شانس زیاد باهام یار نبود و در یک حرکت منو کوبوند روی میز.شیشه ی میز خرد و خاکشیر شد...منم همینطور! با اینکه منو روی میز خرد کرده بود اما دستش از گردنم جدا نمیشد، انگار که چسبیده بود! دیگه داشتم نفس کم میوردم.فشار دستش یه لحظه هم قطع نمیشد.
مدت زیادی از اون حالت نمی گذشت ولی من کاملا امیدمو از دست داده بودم.ممکن نبود کسی کمکم کنه.اصلا دوست نداشتم به دست هاموس کشته بشم...حتی نمی دونستم دلیل این رفتارش چیه!
چشمامو بسته بودم و کم کم داشتم نفس های آخرو می کشیدم که یهو فشار از بین رفت.همین که دستش از روی گردنم برداشته شد یه نفس عمیق کشیدم و بلافاصله شروع کردم به سرفه کردن.چند ثانیه طول کشید تا حالم یه کم بهتر شد.صدای زد و خورد و کتک کاری رو اطرافم می شنیدم.با هر ضرب و زوری که بود بلند شدم ببینم دور و برم چه خبره...به خاطر چیزی که می دیدم شوکه شدم...دو تا هاموس افتاده بودن به جون ِ هم و داشتن همدیگه رو کتک می زدن! فورا به ذهنم رسید اونی که با هاموس درگیر شده مسعود ِ.ولی به نظر نمیومد از دیدن ِ یکی کپی خودش تعجب کرده باشه.چهره ی هر دو شون عصبانی بود و از تعجب خبری نبود.نمی دونستم اونی که با هاموس درگیر شده مسعود ِ یا با یه هاموس قلابی طرفم!
اون دو نفر بدون اینکه چیزی بگن همش همدیگه رو به در و دیوار می کوبیدن و کتک می زدن.چند ثانیه که گذشت یکیشون اون یکی رو زمین زد و گرفت زیر مشت و لگد و رو به من گفت : یه تیکه شیشه بردار و بزنش، زودباش!
بعد اون یکی که روی زمین بود با نگرانی گفت : نه نه بهراد این کارو نکنی ها!
دوباره اون یکی گفت : زودباش دیگه، بیشتر از این نمی تونم نگهش دارم.
romangram.com | @romangram_com