#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_55
توی پذیرایی نشستم تا یه سیگار دود کنم.بیشتر از هر زمان دیگه ای داشتم از سیگار کشیدن لذت می بردم، دو سه پک بیشتر به سیگار نزده بودم که صدای باز شدن ِ در اتاق رو شنیدم.مطمئن بودم خیالاتی نشدم، صدا خیلی واضح بود.از روی مبل بلند شدم تا نگاهی به اتاق بندازم اما قبل از اینکه به هال برسم هاموس وارد پذیرایی شد.این بار دیگه نترسیدم، فقط یه کم جا خوردم.
- چه عجب! این طرفا؟!
هاموس – باید می دیدمت.
- می دونی، بعضی وقتا حس می کنم تو منو فراموش کردی.
هاموس – حست اشتباهه.
هر دو روی مبل کنار هم نشستیم.فاصله مون خیلی کم بود.
- اومدی حالمو بپرسی؟!
هاموس – آره، به نظرت عجیبه؟!
- تا حدودی...
هاموس – انگار یه کم حالت خوب نیست.
- نه ...نه زیاد.خبرا رو که داری؟...
هاموس – آره، شنیدم.
منتظر بودم خودش حرف ِ کمک رو پیش بکشه.خودم نگفتم چون حس می کردم این قضیه خارج از جن گیری ِ که ممکنه به هاموس ربطی نداشته باشه.
هاموس – فکر نمی کنم جای نگرانی باشه.
romangram.com | @romangram_com