#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_54
سورن – هنوز یه خرده کار مونده.
صالحی – بذارید برای فردا، بفرمایید...
- اجازه بدید انجامشون بدیم، زود تموم میشه...
صالحی - آقا اصلا من رئیسم،خودم هم میگم کِی برید کی نرید! حالا هم پاشید زودتر جمع کنید برید...خوبی به شما دو تا نیومده، نه؟!
از تغییر لحنش خیلی تعجب کردیم، ولی خب جالب بود.سریع وسایلمونو جمع کردیم و از دفتر بیرون اومدیم.
سورن – بهراد، حالا از شوخی گذشته حالت خوبه؟ به جون خودم قیافه ت خیلی پنچر ِ!
- آره خوبم.دیشب درست حسابی نخوابیدم، این ِ که الان خستم.
سورن – باشه، پس برو خونه بخواب.اگرم احیانا یادت اومد چه مرگته فورا به من زنگ بزن.
- باشه... قربون محبتت برم!
سورن – فعلا خدافظ.
سورن که رفت من هم سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم.قبل از اینکه با سورن خدافظی کنم تصمیم داشتم شب رو برم پیشش اما با خودم فکر کردم اگه قاتل ِ بیاد اونور یه بلایی سر سورن بیاره بیچاره میشم.بهتر دیدم تا حل شدن ِ این موضوع کمتر طرف خونه ی سورن آفتابی بشم...مسعود هم که تکلیفش روشن ِ، فکر نکنم حالا حالاها منو توی خونه ش راه بده.
بدجوری احساس ناامیدی می کردم...یه جورایی کار ِ خودمو تموم شده می دونستم، مخصوصا بعد از اون حمایت مسخره ی پلیس! عجیب نیست که تا حالا نتونستن قاتل ِ رو بگیرن! چهار تا از این گیج بازی ها دربیارن طرف حساب کار دستش میاد.فقط به این فکر می کردم که برم خونه، غذا بخورم، با خیال راحت بخوابم و خلاصه برای آخرین بار از لذت های دنیوی بهره ببرم!
وقتی به خونه رسیدم بدون معطلی رفتم توی آشپزخونه و سرگرم درست کردن غذا شدم. ذهنم انقدر درگیر بود که چند بار نزدیک بود دستمو ببرم و بسوزونم.آخرش دیدم اگه همینجوری ادامه بدم قبل از هر کسی، خودم خودمو به کشتن میدم! با هر بدبختی ای که بود غذا رو ردیف کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم
romangram.com | @romangram_com