#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_53
- خفه شو.
سورن – بگو دیگه...بگو چه مرگته.من می بینم تو ناراحتی اعصابم خرد میشه.
- حوصله ندارم، خسته م.
سورن – نکنه به خاطر دوری ِ مسعود ِ؟! می خوای آشتی تون بدم؟
- لازم نکرده.
سورن – اصلا به طرز تابلویی دارم از چهره ت می خونم دلت براش تنگ شده.
- همین دیروز بود که دیدمش.یه کتک مفصل هم ازش خوردم.هنوز خیلی مونده دلم براش تنگ بشه!
سورن – خب پس مشخص شد از دستش ناراحتی.من بهش میگم بیاد باهات آشتی کنه.
- میشه تو کلا آشتی دادن ِ ما رو فراموش کنی؟! حداقل بذار چند روز با هم قهر باشیم یه کم عذاب وجدان بگیره.اصن ممکن هم هست من بمیرم، اونم عذاب وجدان ابدی بگیره!
سورن خندید و گفت : دلتو صابون نزن، مسعود اصلا وجدان نداره...اما تو راست میگی، هر چی قهرتون طولانی تر بشه آشتی ش بیشتر می چسبه!
- یه جوری حرف می زنه انگار یه طرف دعواست!
سورن – طرف دعوا نیستم اما با جفت تون همذات پنداری می کنم.حس می کنم واسه خودم داره اتفاق میفته.
- عجب قلب رئوفی داری تو!
همین که حرف مون تموم شد آقای صالحی اومد توی اتاق و با لحنی جدی گفت : خب بچه ها، شما دیگه برید خونه، برای امروز کافیه.
romangram.com | @romangram_com