#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_49
توی اون شرایط این جمله ای نبود که انتظار شنیدنش رو داشته باشم...حس می کردم نسبت به این موضوع بی خیال ِ برای همین با عصبانیت گفتم : منم فکر می کنم مامورای شما پخمه اند!
محمدی با این حرفم حسابی جا خورد، سهند هم زد زیر خنده بعد سریع خنده شو جمع کرد و اومد پیش ِ من.
سهند – فعلا بیا بریم بیرون یه هوایی بخور تا حالت بهتر بشه...ما یه فکری برای این موضوع می کنیم.
همراه سهند وارد محوطه ی آگاهی شدم.حسابی داغ کرده بودم برای همین کاپشنمو دراوردم..تا هوای سرد بهم خورد احساس کردم حالم یه ذره بهتر شده.
سهند – هیچ وقت با یه سرگرد اینجوری حرف نزن؛ اینو جدی بگیر!
- اگه تو شرایط دیگه ای بودم اینجوری حرف نمی زدم...تازه من حقیقتو گفتم،فقط لحنم یه کم خشن بود،همین!
سهند – نگران نباش، من گوش اون دو نفری که در خونه ت گذاشتیمو می پیچونم!شاید اگه حواسشونو جمع می کردن طرفو گرفته بودیم، یا حداقل یه چیزی درست حسابی دستمونو می گرفت.
- یه سوال...تا الان چیزی شبیه به این برای بقیه ی قربانی ها اتفاق افتاده؟!
سهند – البته اینو نباید بهت بگم ولی جواب منفی ِ.تو اولین کسی هستی که تونستیم قبل از قاتل بهش برسیم.
- تبریک میگم، چقدر هم که هوای منو دارید! ببخشید اینو میگم ولی شک ندارم اون از شماها زرنگ تره! از این فیلمی که دیشب برام فرستاده بگیر و برو...!
سهند – شاید، ولی ما می گیریمش،قول میدم.
- این قولت هم مثه ی همون دفعه ست که گفتی " ما هواتو داریم" یا اینکه واقعا می تونم روش حساب کنم؟!
سهند – واقعا روش حساب کن.فقط یه چیزی رو فراموش کردم بهت بگم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که محمدی اومد پیش مون.یه نگاهی به من انداخت و با توپ و تشر گفت : اون چیه توی چشمت؟!
romangram.com | @romangram_com