#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_50


دیگه از اون خونسردی احمقانه خبری نبود، برعکس خیلی هم عصبی به نظر می رسید.من هم اصلا متوجه منظورش نشدم! سوالش جوری بود که فکر کردم دسته بیلی چیزی توی چشمم گیر کرده...!

- بله؟!!

محمدی – اون لنزها رو میگم، بهت نگفتن درش بیاری؟!

- آهان...نه، کسی چیزی نگفت.مگه چه مشکلی دارن؟!

سهند – ببخشید...من همین الان می خواستم بگم که یهو شما اومدین.

محمدی – بهتره فعلا لنز نذاری، برای امنیت خودت.

- اوه...گرفتم، لابد قاتل ِ عاشق چشم رنگی هاست! مثه سریال ریس...( خندیدم و ادامه دادم ...) تهاجم فرهنگی با ملت چی کار کرده...!

محمدی و سهند بدون ِ اینکه بخندن یا حتی یه لبخند محو بزنن داشتن به من نگاه می کردن...بعد محمدی گفت : مامورایی که فرستادیم مواظب خونه تون باشن رو عوض می کنم، دیگه جای نگرانی نیست.هر اتفاقی افتاد به ما خبر بدین.الان هم می تونید تشریف ببرید.

- بله، حتما...واقعا ممنون به خاطر این همه حمایت!

یه حسی بهم می گفت این قول دادن هاشون کاملا الکی ِ. احساس می کردم پشتم خالی خالی ِ و هیچکی هوامو نداره،با محمدی دست دادم و گفتم : دیدار به قیامت!

امیدوارم خودش متوجه منظورم شده باشه...

با سهند به سمت ماشین من حرکت کردیم، بهش گفتم : در مورد لنز و رنگ چشم درست گفتم؟...( تا یاد ِ این موضوع میفتادم بی اختیار خندم می گرفت)...این یارو قاتل ِ از پسرای چشم آبی خوشش میاد؟!

سهند – حقیقتش من فکر نمی کنم اینجوری باشه، چون فقط چند تا از قربانی ها چشم رنگی بودن...احتمالش هست که اتفاقی بوده باشه.تازه اگه فقط پسرا رو می کشت می تونستیم این قضیه رو جدی بگیریم اما خب، اینجوری نیست...در واقع فقط یکی دو تا نکته ی کوچیک بین ِ قربانی ها مشترکِ.


romangram.com | @romangram_com