#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_45

سورن – از کی؟!

با افسوس سری تکون دادم و گفتم : مسعود.

سورن – شوخی می کنی؟

- نه بابا...چه شوخی ای..

سورن اولش یه خرده خندید بعد با تعجب گفت : برای چی زدت؟! دعواتون شد؟

- از دیشب چند بار بهم زنگ زده بود، منم یادم رفت بهش زنگ بزنم جوابشو بدم...خلاصه نیم ساعت پیش اومد اینجا با هم حرف مون شد.بقیه ش هم خودت حدس بزن...

سورن – ببین ، حالا درسته مسعود عصبی ِ، منم اینو می دونم.ولی حتما یه چیزی بهش گفتی که زدت! وگرنه اینجوری آدمی نیست که الکی کسی رو بزنه.

- آره خب...دعوامون شد، چه توقعی داری...؟!

سورن – یعنی الان با هم قهرید دیگه؟! ( خندید)

- کجای این موضوع خنده داره؟!

سورن – همه جاش.من همیشه آرزو داشتم همچین روزی رو ببینم،بعد هی سر به سر ِ شما دو تا بذارم بخندم... اصلا لذتی که تو این کار هست توی خوابیدن نیست، باور کن!

- نمی خواد تو زحمت بکشی.

سورن – به هر حال اگه یه وقت دلت براش تنگ شد به من بگو، بقیه ش حل ِ.

- همینم مونده تو ما رو آشتی بدی!

romangram.com | @romangram_com