#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_44


- ماشینو جلوی دادگستری جا گذاشتم.

سورن نفسشو بیرون داد و گفت : خب خدا رو شکر، خیالم راحت شد.

توی پذیرایی نشستیم و گفتم : تو چرا اومدی اینجا؟ نگران ماشین بودی؟!

سورن نیشخندی زد : نه بابا، قطعا نگران خودت بودم.حالا چت شده؟ زمین خوردی؟!

- آره...

یه جورایی دلم نمی خواست سورن قضیه رو بفهمه...

سورن – چرت نگو، تابلوئه داری دروغ میگی.نکنه تصادف کردی؟!!

- یه جوری حرف می زنی انگار ماشینو تو برام خریدی! بعدم گفتم که، تصادف نکردم...حالا واقعا نگران من بودی که اومدی؟

سورن – راستشو بخوای من اصلا متوجه نشدم تو توی دفتر نیستی.صالحی اومد گفت بیام خونه ت ببینم در چه حالی.نمی دونم از کجا می دونست تو اینجایی!

جوابی ندادم.دوست نداشتم در مورد حرفای امروز صبح سهند حرف بزنم.حتی فکر کردن بهش اعصابمو به هم می ریخت.به جز پلیس هم که از دستی کسی کاری برنمیومد...گفتش فایده ای نداشت.

دستمال ها رو از جلوی دهنم برداشتم.خونریزیش بند اومده بود.

سورن – بلاخره نگفتی چی شده؟ من که می دونم زمین نخوردی.اگه نگی من تا صبح ولت نمی کنم!

- باشه،حالا که خیلی دوست داری بدونی بهت میگم.کتک خوردم.


romangram.com | @romangram_com