#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_42
مسعود – گفتم اینجوری زنگ بزنم شاید بشنوی!
- خب، شنیدم!
منو کنار زد و اومد تو.درو بستم و پشت سرش رفتم...معلوم بود اعصاب نداره ولی وضع منم بهتر از اون نبود!
وارد پذیرایی شدیم...هنوز سر پا بود،انگار خیال نداشت بشینه.
مسعود – مگه دیشب نگفتم به من یه زنگ بزن؟
- شرمنده، وقت نشد.
مسعود – امروز چرا هر چی زنگ می زدم جواب نمی دادی؟
- لابد کار داشتم دیگه! نتونستم، حالا مگه چی می خواستی بگی که انقدر مهمه؟
مسعود – هیچی، فقط می خواستم بدونم در چه حالی.جن زده شدی،مُردی...آخه می دونی که، این جور مواقع وظیفه ی منه جمعت کنم!
- من اگه بمیرم هم خبر مرگمو به جنابعالی می رسونن! بعدم کسی مجبورت نکرده منو جمع کنی، اگه ناراحتی بفرما بیرون!
مسعود در حالی که خیلی سعی می کرد خونسرد باشه گفت : بهراد، کاری نکن یه جوری بزنمت صدای بز بدی!
حسابی از دستش عصبانی شده بودم. دست ِ خودم نبود، نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم.فی الفور جواب دادم : سگی که پارس می کنه گاز نمی گیره!
با گفتن ِ این جمله مسعود یه جواب دندان شکن بهم داد!...بله، یه جوری زد تو دهنم که نزدیک بود دندونم خرد بشه.انقدر محکم زد که تا چند ثانیه اسمم هم یادم نبود! طعم تلخ ِ خون رو توی دهنم حس می کردم.فقط شانس اوردم با پشت ِ دست زد و دندونم نشکست.اگه با مشت می زد بدون شک فکم پیاده میشد.اصلا فکر نمی کردم بزنه...!
romangram.com | @romangram_com