#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_41

- خوش به حالش...معلومه دختر خوش شانسی ِ!از پرینت تلفن ِ این دختره نتونستین چیزی بفهمین؟!

سهند – نه، نتونستیم چیزی از توش بیرون بکشیم.

بعد از چند دقیقه به خونه رسیدیم.قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم گفتم : من کِی همکاراتو این اطراف می بینم؟

سهند – بزودی.امروز صبح داشتیم ترتیبشو می دادیم.برو نگران نباش، ما هواتو داریم.

- ممنون، امیدوارم.نمیای تو؟

سهند – نه مرسی، باید برم.

- پس فعلا خدافظ.

سهند – خدافظ.

از ماشین پیاده شدم، کلید انداختم و رفتم داخل.همین که وارد خونه شدم سهند هم رفت.یه لحظه یاد ِ اون پسری افتادم که دیشب توی خونه راه دادم.کاش در موردش به سهند گفته بودم...ولی به نظر نمی رسید ربطی به این موضوع داشته باشه چون اگه قاتل بود که همون دیشب ترتیبمو می داد.مخصوصا با اون خواب سنگین ِ من، اگه بالای سرم تبل هم بکوبن بیدار نمیشم!

بدبختانه ماشینم هم جلوی دادگستری جا موند.حوصله نداشتم همون لحظه برم و بیارمش...تصمیم گرفتم بعد از ظهر برم سراغش.

کفش هامو در اوردم و وارد پذیرایی شدم که موبایلم زنگ خورد.نگاهی به صفحه ش انداختم...مسعود بود.چند بار دیگه هم زنگ زده بود اما من متوجه نشده بودم.حوصله ی حرف زدن نداشتم برای همین بدون اینکه جواب بدم گوشیمو روی میز گذاشتم.تا نشستم صدای زنگ ِ درو شنیدم.

اولش نمی خواستم درو باز کنم ولی طرف دستشو گذاشته بود روی زنگ و ول نمی کرد...داشت اعصابمو بهم می ریخت.پا شدم برم دم در،چهار تا فحش بهش بدم تا دیگه اینجوری زنگ نزنه!

همین که درو باز کردم با مسعود رو به رو شدم.تا چند ثانیه بعد از اینکه درو باز کردم دستش روی زنگ بود.

با بی حوصلگی گفتم : چیه؟ چه خبرته؟

romangram.com | @romangram_com