#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_4
سورن همچنان درگیر موهاش بود و چشم از آینه ب*غ*ل برنمی داشت.منم داشتم توی جیب هام دنبال پاکت سیگارم می گشتم که چشمم به جلوی ماشین افتاد.یه عابر جلوی ماشین وایساده بود.اولش توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم اما یهو توجهم بهش جلب شد.یه مرد قد بلند با لباس های مشکی و چشمای از حدقه بیرون زده، جلوی ماشین وایساده بود و زُل زده بود به من! حالت چشم ها و ابروهاش جوری بودن که حس کردم از دیدن ِ من تعجب کرده.منم بهش خیره شدم ...طرف هیچ رقمه کوتاه نمیومد، همینجوری با تعجب داشت به من نگاه می کرد.دیگه داشتم از اون حالتش معذب می شدم.مونده بودم چرا از جلوی ماشین کنار نمیره...
سورن – بهراد!
با صدای سورن به خودم اومدم، بهش نگاه کردم و گفتم : هوم؟
سورن به چراغ راهنما اشاره کرد و گفت : دیگه سبزتر از این نمیشه ها!
همین که خواستم راه بیفتم دیگه اون مرد جلوی ماشین نبود.
وقتی به دادگستری رسیدیم ماشین رو بیرون محوطه پارک کردم.پرونده ها رو از داخل ماشین برداشتیم و به طرف ساختمون راه افتادیم.محوطه ی دادگستری مثل همیشه شلوغ بود.
تصمیم گرفتم تا قبل از رسیدن به ساختمون پرونده مو مرور کنم، برای همین هم آهسته راه می رفتیم و سرم به خوندن گرم بود که سورن گفت : بهراد، صالحی داره بهمون اشاره می کنه بریم پیشش.
سرمو بالا اوردم گفتم : کو؟
تا سرمو بلند کردم خودم دیدمش...دیگه نیازی به جواب سورن نبود.کمی جلوتر از ما کنار یه نفر وایساده بود و داشت بهمون اشاره می کرد.
- آهان، دیدمش.
سورن – بریم پیشش... تو هم انقد اخم نکن، آدم باش.
- من که اخم نکردم، مدلم اینه!
جلو رفتیم و با صالحی سلام و علیک کردیم.صالحی دقیقا نقطه ی مقابل ِ معظمی ِ.همیشه لبخند می زنه و خیلی هم خوش اخلاقه، کلا صداش از یه محدوده ی خاصی بالاتر نمیره.البته ما هم سعی می کنیم گیج بازی درنیاریم ولی در کل اونم خیلی آدم خوبیه.
romangram.com | @romangram_com