#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_37

زیر لب گفتم : آره ...حتما.

از بودن توی اون اتاق حس خوبی نداشتم.دلم می خواستم زودتر برم اما بلند شدن برام سخت بود.حتی حس و حال اینو نداشتم که سرمو از روی میز بلند کنم...فقط دوست داشتم خودمو به یه جایی برسونم تا یه کم دراز بکشم.همه ی آینده مو بر باد رفته می دیدم...فکر ِ اینکه به دست یه قاتل زنجیره ای کشته بشم داغونم می کرد.چند ثانیه ای میشد که سرم روی میز بود و چیزی نمی گفتم.سهند هم هی ازم می پرسید "حالت خوبه؟"،قشنگ داشت می رفت رو اعصابم.

سرمو از روی میز برداشتم و گفتم : حالا می تونم برم؟!

سهند – آره...آره،من برات یه آژانس می گیرم.

بلند شدم و گفتم : نه، لازم نیست...خودم میرم.

سهند هم بلند شد و اومد کنارم.

سهند – فک کنم بهتر باشه کنارت بمونم،می ترسم بیفتی!

- نه، نمیفتم.اونجور که به نظر می رسه بد نیستم...

سهند – آخه قیافه ت یه جوری شده...

از اتاق که بیرون اومدیم سهند گفت : الان می خوای کجا بری؟

- برمی گردم دفتر.

سهند – نه ببین تو برو خونه ت.من با بابام هماهنگ می کنم که پیش ِ من بودی.

- نه، برم بهتره.نمی خوام همین اول کار مرخصی بگیرم.

سهند – اصلا یه کار دیگه می کنیم،من تا خونه می رسونمت.توی راه هم یه کم در مورد مشکلت با هم حرف می زنیم، چطوره؟

romangram.com | @romangram_com