#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_31

- اونجا براتون توضیح میدیم.شما تشریف بیارید.

- خب بگید برای چی؟

دستشو دورم حلقه کرد و گفت : شما تشریف بیارید اونجا مشخص میشه.

اصلا دوست نداشتم باهاش برم، می دونستم تا قبل از رفتن به اداره آگاهی چیزی رو بهم توضیح نمیدن ولی هر چی بود مطمئن بودم توی اون چند سال اخیر به جز چند تا تخلف رانندگی کار دیگه ای نکردم!

یهو شنیدم یه نفر گفت : یه لحظه صبر کنید.

برگشتم دیدم سهند، پسر صالحی ِ.اومد پیش مون و به یارو اشاره کرد که منو ول کنه...البته اونم چندان محکم نگرفته بود.

- میشه بپرسم چی کار کردم؟! چون هر چی فکر می کنم چیزی یادم نمیاد!

سهند – نگران نباش، فقط می خوایم چند تا سوال بپرسیم.ولی حتما باید باهامون بیای اداره.

- باشه...فقط امیدوارم زیاد طول نکشه...

توی ماشین به سمت آگاهی در حرکت بودیم.من و سهند پشت نشسته بودیم و اون یارو احمدی هم رانندگی می کرد.ماشین شون شخصی بود.دوست داشتم یه مشت بکوبونم تو سر ِ سهند و یه لگد هم به اون مرتیکه بزنم اما حیف...حیف که پلیس بودن و چوب تو آستینم می کردن!

- اینکه بهم دستبند نزدین رو باید به فال نیک بگیرم؟!

سهند لبخندی زد و گفت : خب، ما می دونستیم تو پسر خوبی هستی و در نمی ری.

- چقدر عالی!...(چند ثانیه مکث کردم)...میشه من یه تلفن بزنم؟

سهند – نه، یعنی من پیشنهاد می کنم این کارو نکنی.بیخود بقیه هم نگران میشن.

romangram.com | @romangram_com