#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_30


سورن – الان میای دفتر.

- آره دیگه، بیرون کاری ندارم.

سورن – پس می بینمت یه چند دقیقه دیگه.

- باشه برو، فعلا.

سورن سوار ماشینش شد و رفت.منم رفتم اون سمت خیابون تا ماشینو از پارک بیرون بیارم.همین که سوییچ انداختم تا در ماشینو باز کنم یه نفر دستشو گذاشت روی شونه م و گفت : ببخشید!

برگشتم دیدم یه مرد ِ سی و پنج – چهل ساله ست.

- بله؟

کارت شناسایی ش رو بالا اورد و گفت : احمدی هستم، از اداره آگاهی.

فورا کارت شناسایی ش رو پایین اورد، گفتم : ببخشید میشه یه بار دیگه ببینم.

دوباره کارتو اورد جلوی چشمم، منم با دقت نگاه کردم دیدم راست میگه.

- امرتون؟!

- باید با من بیاین آگاهی.

- باید؟!! برای چی؟!


romangram.com | @romangram_com