#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_29

در کیفمو باز کردم و مشغول گشتن شدم...به هر حال وظیفه ی خودم می دیدم که بهش کمک کنم! بعد از چند ثانیه گشتن بلاخره پیداش کردم.یکی از کارت های مهرآب رو دراوردم و بهش دادم.

- بفرمایید.این کارت یکی از بهترین دوستامه، اسمش مهرآب رمضان ِ.روان شناس خیلی خوبیه...تازه اگه بهش بگید آشنای من اید، بهتون تخفیف هم میده!

سورن خندید و گفت : خب، الحمد لله این مشکل هم حل شد.ما دیگه باید بریم، خوشحال شدیم...

سریع ازشون جدا شدیم و راه افتادیم.

سورن – آخ آخ...دلم خنک شد! ولی نزدیک بود کله تو بکنه، شانس اوردی من نجاتت دادم.

- از قدیم گفتن جوابِ های هو یه.

سورن – راستی دقت کردی میترا رفتارش عوض شده بود؟!

- نه، من اصن نگاهش نکردم چون می خواستم زودتر برن...

سورن – ولی من دقت کردم، مثه اینکه واقعا دیگه ازت خوشش نمیاد.

- خب...من بهش حق میدم.ولی تابلو بود که این رفیق بی ادبشو پُر کرده بندازه به جون ِ ما.

سورن – آره ، تا حدودی تابلو بود.مخصوصا اینکه گفت تو دعانویسی.

- ماشین اوردی؟

سورن – آره.

- خب پس تو دفتر می بینمت.

romangram.com | @romangram_com