#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_28


پونه – آخه یه جوری پایینو نگاه می کنی، گفتم نکنه گردنت درد بگیره.

- ممنون بابت نگرانی تون...اما گردن ِ من فقط به خودم مربوطه.

کنایه آمیز گفت : راستی آقا بهراد، اسمتون بهراد بود دیگه؟

- بله.

پونه – شنیدم شما دعانویس اید، راسته؟!

سورن – کدوم احمقی اینو گفته؟!

پونه – من از میترا شنیدم!

خیلی سعی کردم که نخندم...سورن هم همینطور.به یه لبخند کوچولو اکتفا کردیم و من گفتم : چرا اینو می پرسین؟!

پونه – آخه من یه مشکلی برام پیش اومده، گفتم شما هم که دعانویس اید، شاید بتونین کمک کنید.

- بفرمایین مشکل تونو بگین، شاید هم به گفته ی خودتون بتونم کمک کنم.

پونه – باشه...می دونین، من از دختر عموم متنفرم.اگه شما بتونین یه دعا بهم بدین که دختر عموم رو بترکونه ممنون تون میشم.

خودش کلی به حرف خودش خندید...میترا هم همینطور.من و سورن داشتیم نگاهشون می کردیم...بهش لبخندی زدم و گفتم : بله، اتفاقا من می تونم کمک تون کنم، خصوصا در این زمینه.

پونه – واقعا ؟ خیلی خوبه!


romangram.com | @romangram_com