#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_27
- خیالت راحت، این وری نمیان.
از شانس تا من این جمله رو گفتم دیدم اونا هم راهشونو کج کردن سمت ما! تا آخرین لحظه ای که بهمون برسن، هی به سورن می گفتم اون طرفو نگاه نکنه بلکم بی خیال شن...اما بی فایده بود...
اصلا حوصله ی سرپا وایسادنو نداشتم اما بی ادبی بود اگه بلند نمی شدم.دختری که همراهش بود صورت لاغر و استخونی ای داشت.قدش هم نسبتا کوتاه بود و با یه نیشخند مزخرف به ما نگاه می کرد.بعد از سلام و احوالپرسی اون دختره گفت : شماها خل اید؟! چجوری توی این سرما اینجا نشستین؟!
با این جمله قشنگ فهمیدیم که شخصیتش هم مثل نیشخندش مزخرفه.
سورن هم با لبخند گفت : این دیگه به خودمون مربوطه...خانوم ِ افشار، دوستتونو معرفی نمی کنید؟!
قبل از اینکه میترا چیزی بگه خود ِ دختره گفت : من پونه ام.
این " من پونه ام " رو جوری با غرور گفت که انگار داره میگه من ملکه ی انگلیسم.
- ببخشید، فامیلی تون چیه؟
نیشخندی زد و گفت : این دیگه به خودم مربوطه.
سورن – لابد ایشون ترجیح میدن با اسم کوچیک صداشون کنیم.
مونده بودم این دختره با اون شخصیت خردسالش چجوری وکیل شده! البته شاید هم وکیل نبود اما بعید به نظر می رسید برای کار دیگه ای اومده باشه.سرم پایین بود و انتظار خدافظی رو می کشیدم! میترا هم تمام مدت مثل من ساکت بود.
پونه - برادر، به ما هم یه نگاه بنداز!
احتمالا چون سرم پایین بود فکر می کرد خیلی مذهبی ام و این حرفا...
سرمو بالا اوردم و گفتم : ببخشید...من عادت ندارم وقتی با کسی در حال صحبت نیستم بهش زُل بزنم.
romangram.com | @romangram_com