#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_26
سورن – تو جواب بده بهت میگم.
- به نظر تو من می تونم براک لزنر رو بیهوش کنم بعد هم بدزدمش؟!
بلند خندید و گفت : نه، فکر نکنم بشه.تازه من و تو هم نمی تونیم...شاید اگه مسعود هم بیاد کمک مون بتونیم یه کارایی کنیم.
- حالا این سوال برای چی بود؟!
سورن - هیچی...البته می دونستم نمیشه ها، ولی شک کردم.دیروز داشتم یه رمان می خوندم که همچین چیزی توش نوشته بود.اصن کُپ کردم.خیلی باحال بود... ( خندید)
- آخرش رمانه رو خوندی؟
سورن – نه، چند صفحه خودم، حس کردم داره به شعورم توهین میشه...دیگه ادامه ندادم.
سرگرم خوردن بودم که سورن بهم نگاه کرد و آروم گفت : اِ ، اونجا رو ببین!
- زُل زدی تو چشم ِ من میگی "اونجا رو ببین" ؟!
سورن – پشتمو میگم ابله!
یه جوری که تابلو نشه به اون سمت نگاه کردم.میترا با یه دختری که نمی شناختمش وارد محوطه ی دادگستری شدن.
- وانمود کن ندیدی شون.حوصله ی حرف زدن ندارم.
سورن – باشه، هر جور راحتی.ولی فک کنم ما رو دیدن ها!
romangram.com | @romangram_com