#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_23

خواستم درو ببندم که گفت : راستی...ممنون بابت جا.

- خواهش می کنم.

درو بستم و رفتم توی پذیرایی، متکا رو انداختم روی زمین و همونجا ولو شدم.همین که دراز کشیدم یادم افتاد موبایلمو برای اینکه صبح بیدارم کنه تنظیم نکردم.به زور خودمو کشوندم سمت میز و برش داشتم.برگشتم سر جام و تا دکمه شو فشار دادم دیدم یه پیام از مسعود دارم.نوشته بود بهش زنگ بزنم.نگاهی به ساعت انداختم...یازده و نیم بود.حس کردم برای زنگ زدن دیره و بی خیالش شدم...فردا بهش زنگ می زنم.

گوشیمو کنار گذاشتم و خوابیدم.

موبایلم شروع به زنگ زدن کرد . بدون اینکه چشمامو باز کنم دستمو دراز کردم و دکمشو فشار دادم.اصلا دلم نمیومد بلند شم برم سر کار و جای گرم و نرممو ول کنم.

هنوز کامل بیدار نشده بودم که حس کردم یه چیزی روی صورتمه.فورا سر جام نشستم و دیدم اون چیز پتوئه! چند ثانیه سر ِ جام نشستم تا کاملا لود بشم.یه کم که گذشت ، یادم اومد که من دیشب با خودم پتو نیورده بودم...حتما کار اون پسره ست.پتو رو مچاله کردم و گذاشتمش روی بالشت، بعد از جام بلند شم و رفتم سمت اتاق.آهسته در ِ اتاق رو باز کردم و نگاهی به تخت انداختم اما اونجا ندیدمش.وارد اتاق شدم ولی اونجا نبود.

به ساعت نگاه کردم...هفت و ده دقیقه رو نشون میداد.چقدر زود رفته بود! فرصت نشد اسمش رو هم بپرسم...لابد راحت نبوده که انقدر زود رفته.

رفتم سمت کمد تا پتو و پالشت رو بندازم توش...درشو کشیدم اما باز نشد.کلید رو توی قفل چرخوندم و این بار باز شد.من کلا عادت ندارم در ِ کمد رو قفل کنم، چون قفلش خرابه و ممکنه گیر کنه.حتما پسره موقع برداشتن پتو قفلش کرده.

سریع آماده شدم و از خونه بیرون اومدم.برف بند اومده بود اما روی زمین کلی برف نشسته بود و یه تیکه سفید شده بود.دیدم اگه بخوام با کفش های معمولی برم شلوارم تا زیر زانو خیس میشه.از توی جاکفشی یه جفت پوتینی که سورن چند وقت بهم داده بود رو برداشتم...البته پوتین هاش دسته دوم بودن ولی خب این چیزا برای سورن کهنه محسوب میشه، برای من خیلی هم نو بود!

سوار ماشین شدم و روشنش کردم تا موتور خوشگلش گرم بشه یه وقت بهش فشار نیاد. پیاده شدم تا در حیاط رو باز کنم.بعد از باز کردن در حیاط، خواستم برگردم توی ماشین که یه نکته توجهمو جلب کرد...اینکه فقط یه جای پا توی حیاط بود، اونم جای پای خودم بود! پس این پسره چجوری از حیاط بیرون رفته بود؟!! یه لحظه فکر کردم شاید جای پاش دوباره با برف پُر شده باشه اما اونجوری هم نمیشد...چون هر چقدر هم پر می شد باز هم اون قسمت باید پایین تر به نظر می رسید.

برگشتم توی ماشین و از خونه بیرون اومدم...تمام مدت فکرم درگیر اون شخص بود.نکنه جنی چیزی بوده باشه!...اما جن ها غذا نمی خورن!...پس یقینا جن نبوده...شاید هم بوده باشه، نمی دونم.بعضی از کتابا میگن که جن ها غذا هم می خورن... .الان می فهمم چقدر از این اطلاعات پراکنده متنفرم! یه منبع نیست که آدم بتونه بدون شک و تردید بهش اعتماد کنه...!

ولی یه چیزی جور درنمیاد.اگه طرف جن بوده باشه نیازی نداره خودشو به من نشون بده تا بتونه وارد خونه بشه...با توجه به اینکه من بیشتر روز رو خونه نیستم و جن ها از در و دیوار رد میشن! این فرضیه کاملا احمقانه ست.مطمئنا طرف جن نبوده.

ترجیح دادم مثل قبل فکر کنم که اون یه آدم معمولی بی سرپناه بوده و الانم رفته.فکر کردن در مورد جای پا و این چیزا بیهوده ست.

ساعت هشت رسیدم دفتر.سورن رفته بود دادگستری...منم باید برای ساعت ده خودمو به اونجا می رسوندم.به محض اینکه یه سری از کارامو توی دفتر ردیف کردم راهی دادگستری شدم.

romangram.com | @romangram_com